نیایشهای پارسیِ سَره «آفرینِ خدای» اثریاست با سرایندگی استاد دکتر فربود شکوهی (جلوه) و صدای سرکار خانم نرگس اصفهانی که به صورت فایل صوتی یکصد قسمتی است و برای اولین بار از وبگاه حرفمحبت منتشر میشود.
نیایشهای پارسی سره «آفرین خدای» فربود شکوهی (جلوه)
دیباچه
«به نام خُداوند جان-و-خِرَد» * کزین بَرتر، اندیشه بَر-نگذرد
آری. من نیز چُنین باوَر بِدارم که «اندیشه» از این سَهانِ فردوسیِ تُوسی برتر نمیتُواند بِگُذرد که بِگُفت: «به نام خُداوندِ جان-و-خِرَد».
آن چه را در این کتاب گِرد بیآوَردم که در زمانهایِ گُون-ا-گُون بر پندارِ بیدارم اندر-بیآمد و از دلم، اندیشه-و-تیمار را دُور بِکرد تا آن هَستُومندِ دارایِ جان-و-خِرَد را بِسُتایَم.
آدمی، واژه ویژه و مَغزِ نَغزِ سَخُنِ سَنجیدهِ خُداوند است که نامَش را چُونان مُهره مِهر، مَستانه-و-رِندانه بر خانَه دل بِدارد و در بَر-ا-بَرِ اَهْرِیْمَنِ پَلید-و-پَلَشت، هَزینه هَنگُفتِ این کار-و-بار را در هَنجارِ هَستی بِداده است.
در آفرینهایِ این کتاب، بر آن بِبُودم که «خِرَد» را پیشه بِکُنم تا آن مرا «راهنِمای-و-دلْگُشای» بِباشد و به هر دو-سَرای، دستم را بگیرد و چَشمِ جانم بِباشد. اَزیرا که من، بی-چَشم، جَهان را شادان نمیتُوانم بِنِگَرَم.
امیدوارم که این نا-چیز، پذیرفته آن یَک-تایِ بی-هَمتا و آمُرزْگارِ تُوانا بِشُوَد و این یادْگارِ رُوزْگارانم در رُوزْگاران، یادْگار بماناد. اِیدُون باد.
فربود شکوهی (میرزا جلوه گیلانی)
متن نیایشهای پارسی سره:
نیایشهای پارسی سره (1)
خُدایا !
تو راست سُتایشِ بی-کَران و بی-پایان تو راست.
تو راست درستْکَرداری و درستْگُفتاری تو راست.
درستی را تویی راستی و کَژی را تویی کاستی.
هیچزبانی، شایِستگیِ سُتایندگی و هیچکَرانی، بایِستگیِ بخشایندگیِ تو را ندارد.
از این است که سُتایندگان، در سُتایندگی و بخشایندگان، به بخشایندگیِ تو در-مانند. پس هر سُتایشی، تو راست و جَهان، پاتْشاهی تو راست.
هنُوز ما نبُودیم که تو در دلِمان نِشَستی و رنجِمان خَستی.
خُدایی تو را سَزَد که در سِرِشت، یَک-تایی و در زاب، بی-همتایی.
پس
با چَندین-فَرُوغ و با چَندین-چراغ، ما را به آیینِ راستی راهبَری فَرمای.
اگر چه تو راهنِمایِ بی-راهنِمایی.
نیایشهای پارسی سره (2)
خُدایا !
یَک-تایِ بی-همتایی و در همهحال دانایی و بر همهچیز تُوانایی-و-بینایی.
نَه زادهای و نَه میزایی که زاینده، میرنده است.
نَه کَس هَمْسَرِ توست و نَه تو هَمْسَر داری.
نَه فرزند، هستی و نَه فرزند داری.
تویی که شانَه-به-شانَه و نه سایه-به-سایه مایی.
تُواناییم به همان اندازه که چِیْرهاییم و پیرُوزییم به همان اندازه که تُواناییم.
بَر سَر از شَرم، گَرد و در دل از دِریغ، دَرد و رُخ از شَرمِ گناه، زَرد داریم .
پس
از هر چه زِ عشقِ خود، تَهیدَستِمان و یَک-باره به بَندِ عشق، پایْبَستِمان کُن.
در کَش-ا-کَشِ رُوزْگارِ نا-سازْگار، ما را در آغُوشِ خویش، پَدرام-و-آرام بِدار.
زبانِمان را از بَد بسته بِدار و رُوانِمان زان، رَنجه مَدار.
بر ما رُوزی را فَراخ-و-اَفْزُون بِدار.
نیایشهای پارسی سره (3)
خُدایا !
تو آنی که آنی و خود دانی، نه آنی که در بَندِ گُمانی.
تویی که آغازِ بی-انجامی و انجامِ بی-آغازی.
ما ندانیم که «خود» خواهیم و بر نا-تُوانیِ «خود» آگاهیم و بر بی-چارگیِ «خود» گواهیم.
چون خَواست، خَواستِ توست ما چه خواهیم؟!
مُردِگان، در گَوْرِستانِ خُفتِگان بیدارند و ما بیدارگانِ خُفتهایم و هیچ ندانیم که چه خواهیم؟
پس
ما را چُنان بِکُن که چُنان باشیم تا مَرَنجیم و مَرَنجانیم و دلِ کَس، رنجه-و-ریش مَداریم و مَخواریم.
هَمْواره راهِ تو را میپُوییم و از تو یاری میجُوییم و در باره تو در گُفت-و-گُوییم.
نیایشهای پارسی سره (4)
خُدایا !
تویی که بِبُود-و-نبُودِ ما از بُودِ توست.
تویی که خُداوندِ هَستی-و-راستی هستی و از ما، کَژی-و-کاستی نَخواستی.
تویی که از هَستی، دَم زَنی و ما از نیستی.
از این است که ما رازِ هَستی را ندانیم و در پَیِ آنیم.
دلِمان از کارِ تَن به جان آمد و از ما بر ما این زیان آمد.
اکنُون
آزُردهدلیم و اَسیریم و عشقبازیم و در این کار گَردنْ اَفرازیم.
شادیم به تو و به تو نازیم.
یافتنِ تو، آرزُویِ ما و دَردِ عشقِ تو دَوایِ جانِ ما، ولی اندر-یافتنِ تو، نَه بِه بازُوی ماست.
پس
ما را چُنان کُن که سَزاوار آنی، نَه آن چُنان که سَزاوارِ ماست.
نیایشهای پارسی سره (5)
خُدایا !
از دَرِ دَر-خواست دَر-آمدیم.
اگر پیش تو بیسَر-و-پای آمدیم، هم به امیدِ تو خُدایْ آمدیم.
چون «تو» را دیدیم، «خود» را ندیدیم و چون «خود» را دیدیم، «تو» را ندیدیم و تا «تو» پیدا آمدی، پَنهان شدیم.
از این رُوی، آندَم که بی-«خود» آییم، چُونان خُداییم و آندَم که با «خود» آییم، از «تو» جُداییم.
دستِمان گیر، تا ما به راه اُفتیم. چون بی-چراغِ «تو»، ما به چاه اُفتیم.
بِدار شادان ما را به رُوی و به دل، آبادان بِدار.
بِگُشای دَری، مَردُمِ دیدهمان را و پرده پندارِمان را بِگُشای.
زَنْگِ مَن و نَنْگِ تَن را از ما بِزُدای.
دلِ گُمْراهِمان را راهی بِنِمای.
به رُویِ زارِمان نگاهی بِفَرمای.
نیایشهای پارسی سره (6)
خُدایا !
تویی که جَهان را پِیراستی-و-آراستی و از همه، درستی-و-راستی خواستی و به مرگ، همه را فرُو-کاستی.
دادی به جُوانی، مَستی و به پیری، سُستی دادی.
باشد از هستی-و-نیستی، رَستن-و-گُسَستن را بیآمُوزیم. ولی اکنُون، دلِمان نَژَند و حالِمان دُژَند است.
پس
تابان کُن به نُورَت، دلِمان را و حالِمان را به آن شادان کُن.
سر-مَستِمان کُن از باده عشق و از هَستیِ خویش، نیستِمان کُن.
در هر دو-سَرایْ
ارزانی دار برایِمان نیکْبختی را و نیکْفرجامی را برایِِمان ارزانی دار.
گامِمان را فرخنده و نامِِمان را بَلَند و کامِِمان را دِلْپَسَند دار.
اندیشهمان را پسندیده خویش دار.
نیایشهای پارسی سره (7)
خُدایا !
دلِمان بِشنُود بانگِ تو را و بِشُد خُشنُود دلِمان.
ما دل به تو داریم و مِهرِ تو شُماریم.
به جایی تو، گر چه ندانیم کجایی؟
نداریم جُز تو کَسی و جُز دَرَت جایی نداریم. کجا تازیم؟ چون پایی نداریم.
نداریم راهِ گُزیر-و-پایِ گُریز و دَستِمان گیر که دستْگیری نداریم.
در دل، آتشِ مِهرِ تو و در جان، اَندُوهِ عشقِ تو داریم و آن را به کَس نَسِپاریم.
جایِ آن داریم، اگر بِبَخشایی، وَر بِسُوزی، سَزای آن داریم.
پس
در راهِ رَسیدنِ به خویش، از ما رنجِ راه را بِکاه و اندیشه جاه را بِخواه.
نُورِ عشقت را بر ما بِتابان تا تاریکیِ اَهرِیْمَنیِ بُودِمان را نا-بُود کُند.
بادا به تو دلِ دُوستان نُور و دیده دُشْمَنان کُور بادا.
پایانِ داستانِ زَندگیِمان را بهشادی رَسان.
نیایشهای پارسی سره (8)
خُدایا !
از دَردِ دُوریِ تو، شُبان، شَبان مینالَد و رُوزان میخوانَد و ما چُونان پَروانَه بی-پَروا، گِرد-ا-گِردِ اَخگَرِ تو میگَردیم.
یَک-دَم از ما، ما را رهایی بِبَخشای.
از نُورِ خود بر ما رَوشنایی بِبَخشای.
به سَرْوَری رَسان و سُرُوری بِبَخشای.
بر گِل-و-دِل ما تو نُوری بِبَخشای.
دلِمان پُر از دَرد و رُخسارِمان زَرد است.
ما دَر دَرمانِ دَردِمان دَر-مانیم و تو دَرمانِ دَردِ بی-دَرمانی.
پس
دَردِمان را دَرمانی دِه تا در-نَمانیم و زبانی دِه تا در سپاسِ تو بِمانیم.
ما را دَرمانی دِه که بَهرِ این نا-تُوان بِه.
ما را از گرفتاریهایِ گیتی، رهایی دِه.
نیایشهای پارسی سره (9)
خُدایا !
دلِمان را از آتشِ عشق، جان دِه و سینهمان را آتشیْفَرُوزان دِه. زانسُویِ اینجَهان و آنجَهان دِه.
به دَرِ دَرمانِ دَردِمان، راهِمان دِه.
ما را از خود، رام-و-آرامِمان دِه.
اگر کامِِمان نخواهی، از فریادِمان چه خواهی؟!.
ما رُوز-به-رُوز از رُوزِ پَسین، کُنیم یاد و فریادِ گاه-به-گاه بَر دَردِ گناه.
در بَر-ا-بَرِ هر بی-داد، داد-و-فریاد از نِهادِ ما باد.
ما به مُهر-و-دِیهِیم تو نازانیم و سُویِ گنج تو یازانیم و در این باوَر گُدازانیم.
شَرمِمان باد که تویی به سُویِمان نِگران و ما چَشم داریم به سُویِ دِگران.
اینک
دادِمان دِه که دادِتان بَر یاد بِماناد و نَماناد فریادِمان چُون باد.
دادِمان دِه که از فریادِمان بِه و ما را آن دِه که آن بِه.
نیایشهای پارسی سره (10)
خُدایا !
او چه ندارد؟ که «تو» را دارد و او چه دارد؟ که «تو» را ندارد.
یَک-دَم از دیدارِ خود دُورِمان مَکُن.
سُویِ چَشمانِمان دِه و کُورِمان مَکُن.
از سیاهیِ گناهِمان، بینُورِمان مَکُن.
نِکُو کُن چُو کَردارِ خود، کارِ ما و مَکُن کار با ما به کَردارِ ما.
ما در نِهاد شادیم که نَخُست تو بِبُودی و ما نَبُودیم.
از جایِ خود بَر-خاستیم، ولی بدانْجای نَرَسیدیم که بِخواستیم.
پس
پایی دِه تا با آن کُویِ مِهرِ تو را بِپُوییم و زبانی دِه تا با آن سُتایشِ چِهرِ تو را بگُوییم.
اگر بِجُوییم، خُشنُودیِ تو را بِجُوییم.
اگر بِنُوشیم، از جامِ مِهریِ تو بِنُوشیم.
نیایشهای پارسی سره (11)
خُدایا !
جَهان از تو پُر و تو در جَهان نِه.
همه در تو گُم و تو در میان نِه.
دلِ ژندهِمان را زَنده-و-پُویَنده دار و زَندگی-و-پُویَندگی دِه.
ما را از سیاهی-و-تباهی، پناهی و از تاریکیِ تن، رهایی و با نُورِ خویش، آشنایی دِه.
یَک-دَم به خود آسایش-و-گُشایشِِمان دِه.
یَک-دَم از دَردِمان، رامش-و-آرامشِِمان دِه.
آندَم که بی-خود شُوِیم، زِ خود به خود راهِمان دِه. اَزیرا غَریوِ دیوِ اَهرِیْمَنی-و-دُشْمَنی در خامُشی-و-فرامُشی، ما را به خود میخَوانَد.
پس
هر که نَه گُویایِ تو خامُوش بِه و هر چه نَه با یادِ تو فرامُوش بِه.
نیایشهای پارسی سره (12)
خُدایا !
رُویِتان خُجَسته و در دِلِمان نِشَستِه و پیمانِمان شِکَستِه و از دلِمان نِئی گُسَستِه.
از دُوریَت دلْخَستِه و به مِهرَت دلْبَستِه و از خویش رَستِه و به تو پیوَستِهایم.
اینک
اگر خامِیم، پُختهمان و اگر پُختهایم، سُوختهمان کُن.
ما را از زندانِ تَن آزاد و به عشقِ خود آباد کُن.
به بخشایشِ خود ما را یاد کُن.
به یادِ مِهرِ خود ما را راد کُن .
دلِ نا-شادِ مَردُمان را از ما شاد کُن.
پس
خانَه-و-کاشانَه ویرانَه ما را زیر سایه سرمایه-و-مایه خود آر.
چون بی-یادِمان نمیباشی، ما را بی-یادِ خود مَگُذار.
نیایشهای پارسی سره (13)
خُدایا !
به مِهرِ گَرانِ تو، نِگاهِ نِگرانِمانْ دلْبَسته-و-وابَسته است.
ما آردِمان را بیختیم و اَلَکِمان را آویختیم، ولی رازِ هَستی را دَر-نیافتیم.
شَرمْسار-و-خاکْساریم و آزَرم-و-شَرم داریم که در بر-ا-برِ تو چیزی بیآوریم.
خواستیم تا پیشِ جانان، پیشْکَش جان بیآوریم.
پس
خُرَّم آن جانی که با جانان یَکی بِشُوَد و در میانِ آن جان، گنجیْنِهان پیدا-و-هویدا بِشُوَد.
دانایِی دِه تا در راه نیاُفتیم و بینایِی دِه تا در چاه نیاُفتیم.
این است، پیشْکَشِ دَرْوِیشی که بی-نَوا ندارد بیش.
کُدام دَرد بُوَد از این بیش که دلْبَر، تُوانْگر و دلْْداده، دَرْوِیش؟.
نیایشهای پارسی سره (14)
خُدایا !
ای دَرْ نِهانی، پیدا و دَرْ پیدایی، نِهان !
خامُوشیِ تو، از گُویاییِ توست و نِهانیِ تو، از پیداییِ توست.
دو-گیتی از تو پیدا و تو در جان، همیگُویی دَم-ا-دَم رازِ پَنهان.
زِ تَن، کاهش و جانْفَزُونی زِ توست.
نِشانْ جُستن از ما و نِمُودن زِ توست.
هر کسی را اُمیدی و اُمیدِمانْ دیدارِ توست.
ما را بی-دیدارِ تو، نَه بِه مُزد یاری است و نَه بِه بهشت، کاری.
نیک-و-بد، آیینه رُخسارِ آشکارِ توست.
بادِ ما و بُودِ ما از دادِ توست و رَستَنْ از بی-داد هم از دادِ توست.
تویی که گُوهرِ گُویندهای و این گِیْهان، هَمْهَمِه نَغمِه آوازِ خَوشْنَوازیی توست.
پس
بَر-اَفْگن پرده و دیدارْ بِنِمای و به ما هم دَمی، رُخْسارْ بِنِمای.
نیایشهای پارسی سره (15)
خُدایا !
از نام-و-نشان-و-گُمان بَرتری.
به گُمانِ بنده هیچ بَر-نآید و به فَرمانِ تو همه بَر-آید.
نَتُوانیم گُوییم که: «چُنینی یا چُنانی»، تو آفریننده هَمینیّ-و-هَمانی و از همهْچیز به هیچْچیز نَمانی.
اگر تو نخواهی، از بَنده در بَند چه آید؟ کِه به کار آید؟ و چه کارَد؟ کِه به بار آید؟ و اگر تو نخواهی به دیدار، جانِ دلْداده به بهشت، به چه کار آید؟!
از این است هر که آمد، هیچ آمد و هر که شد، هیچ شد و جَهان-و-کارِ جَهان، پیچ-در-پیچ و هیچ-بر-هیچ شد و به راهِ این امیدِ پیچ-در-پیچ، ما را مِهر تو میباید، دگر هیچ. هر چه داریم از تو داریم، خود چه داریم؟ هیچ-هیچ !
ما هستِ نیست، هستیم و اگر هستیم با تو هستیم.
ما را نام، همان است که تو بِخوانی-و-تو بِدانی.
نداریم جُز تو هیچْکَس را و جُز تو هیچْکَس را نخواهیم.
نیایشهای پارسی سره (16)
خُدایا !
تویی که چَشمانِِمان را دادهای نُور.
مَکُن بخشیده خود را زِ ما دُور.
تو به ما نزدیکی و ما از تو دُوریم و دَم-به-دَم ما را از این نزدیکی-و-دُوری، تیماریّ-و-بیماری است.
کیست که بَر درگاهِ تو نَزارَد؟ و آه، بَرِ تو نَپَردازد؟
هر کَس که تو را بِشناخت، دِرَفشِ مِهرِ تو بیاَفراخت و بیاَنداخت جُز تو هر چه که بُود. اَزیرا که تو از آغاز بِبُوده و نَبُوده ماییم.
چون بَندگی نباشد، از زَندگی چه سُود؟ و اَفْسُوس که اَفْسُوس نمیدارد سُود.
به بَد، کار خود را به تَباهی-و-سِیاهی در-انداختیم و سُود-و-سَرمایه را در-باختیم.
ما سر به فَرمانِ توییم و برایِِمان آن بِخواه که بِخواهی.
اکنُون
راهی پیش آر که فرجامِ کار، تو خُشنُود باشی و ما رَستْگار.
نیایشهای پارسی سره (17)
خُدایا !
زبانِ بی-سامانِِمان را از کَژی-و-کاستی دُور و دلِمان را از نُورِتان پُر-نُور گَردان.
دلهایِ بیمارِِمان را پاک و گریبانِ تیمارِمان را چاک گَردان.
اندَرُونْهایِ خرابِمان را آباد و بهمِهرتان، تَنِمان را شاد گَردان.
نیازِ بی-چارِگانِ درمانده وا-مانده را بَر-آور و ما را از خود، بی-خود و رُویِمان را از خود به سُویِ خود گَردان.
تویی که همیشه بیداری و بیداری، آغازِ ساز-و-آوازِ زَندگیِ زیبا و پُر راز-و-نیاز-و-نیایش است.
پس
ما خُفتِگان و خوابْْزدگان را بیدار کُن. تا ما رندانِ سَر-گَردان، از دَدان-و-دیوان بِرَهیم و در تو و با تو به بیداری بِرَسیم. چون تو بِهْترینِ راهنِمایان-و-راهبَران هَستی.
نیایشهای پارسی سره (18)
خُدایا !
دلِمان تشنه پُر-تیمار و جانِِمان خَسته بیمار است.
ای کارْسازِ بی-نیاز ! و ای چارهْسازِ کارْساز !
چاره ما ساز که بی-داوَریم، گر تو بِرانی به که رُوی آوریم؟
کِه نَنازد؟ زِ کارسازیِ تو، کِه بترسد؟ زِ بی-نیازی تو.
دَستِمان زِ نیاز بَر فَراز است و دَرَت بر همگان باز است.
به درگاهِ بارگاهِ تو رُویِ نیاز به خاکِ پاک مینِهیم تا خاک-و-پاک شُوِیم.
داورِمان داریم به جان، خِرَد را و در دل، اندیشه را یاوَرِ باوَرِمان داریم.
پس
خِرَدی دِه تا جان بدان راه سِپُرَد و اندیشهای دِه تا دل زِ گُناه بِگُذَرد.
دَر-گُذر از گُناه که خوانندهایم و چاره ما کُن که پناهندهایم.
دلِمان را سِیر-آب از باده ناب و جانِمان را بیتاب-و-شاداب کُن.
باشد تا رُوزْگارِ نا-سازْگار به کامِمان بِشُوَد.
نیایشهای پارسی سره (19)
خُدایا !
ای دستگیرِ هر فُتاده-و-پیاده !
ما دست-و-پای گُم کردهایم و در زیرِ دست-و-پای اُفتادهایم.
چُنان کُن تا دُرُوغ از فَرُوغ و راه از چاه باز-شناسیم و دَستِمان گیر، تا با چراغِ تو در راغ-و-باغ به راه بیاُفتیم. چون بی-چراغِ تو ما به چاه میاُفتیم.
راهِ عشقِ تو، راهِ دل است. از این است که با دل، چیزها بِتُوان دید که به چَشم نَتُوان. باید در این راه، بی-پای راه سِپُرد و بی-دیده دید.
در هَزار-تویِ پیدا-و-پَنهانِ چُنین اندیشهای، هَزاران-رازِ سَر به مُهر هست که از آتشِ عشق، پَروانَه را پَروا نِه.
خواستیم تا نا-خُدایِ کَشتیِ دانشی شُوِیم. اگر چه میدانستیم که با-خُدا بُودن، بِه از نا-خُدا بُودن است. ولی در آمُوزش، آمُوختیم که نا-خُدایِ با-خُدا، سَرْوَر-و-بَرتَر است از همه.
نیایشهای پارسی سره (20)
خُدایا !
آز-و-نیاز را در کُویِ نازِتان راه نیست.
گُناه را بدان بارگاه، پناه نیست.
ای نیازِ نیازمندان را تویی چارهْساز !
از تو ناز آید و از ما نیاز.
پس
از خارْزارِ رنج، رهاییِمان بخشای و به گُلْزارِ گَنج، راهبَریِمان فَرمای.
ما خَوار-و-زارِ توییم و به دام ِ عشق، گرفتار-و-سربارِ توییم.
ما را خواهی به ناز دار و خواهی خَوارْ دار.
جانِمان را با خود همْراز-و-انبازْ دار.
دلِمان را از دَریُوزه هر دَری بازْ-دار.
دَرِ فَراز شده به سُویِمان را بازْ دار.
دَرِ کینه دیرینه اَهرِیْمَنِ رِیْمَن را بر ما فَرازْ دار.
نیایشهای پارسی سره (21)
خُدایا !
خُجَسته بادا نامِ تو، ای گُشایَنده دلها-و-کارها !
هر که او از همْزبانی شد جُدا، بی-زبان شد گر چه دارد سَد-نَوا.
یادِ تو در سَر-و-زبان و مِهْرِ تو در دل-و-جان است.
از این است که هر چه در دل-و-جان مینِهُفتیم، تو گُویی که بر سر-و-زبان میگُفتیم.
از دست-و-زبان ما چه بر-آید که سِپاس-و-سُتایش تو را سَزایَد؟
فریادِ خامُوش تو را بی-گُوشِ هُوش میتُوان شنید. آندَم که ما را با رُویِ گُشاده و درِ گُشاده به خود خوانْدی و از اَهْرِیْمَن تارانْدی. ولی اَفْسُوس که ما خُفته بیداریم و به خود گرفتاریم.
از آرزُویِ خود بهآزاریم و بهآزاریم از آرزُویِ خود.
بِبَخشای ما را نسیمی از گُلِستان خود و از شَبِستان خود ما را چراغی بِبَخشای.
اگر بِبَخشایی، تو سَزاوار بَخشایشی و سَزاوار بَخشایشی، اگر تو بِبَخشایی.
نیایشهای پارسی سره (22)
خُدایا !
تو آرام-و-رامِ مایی.
از نامِ تو زبانها گُویا و جانها شیدا و بی-گانِگانْ آشْنا و زشتها زیبا و دلْبَرانْ فِریبا شدند.
ما را خوانْدی تا بر بَد-اَندیشی و فرُو-مایگیِ نا-پاکانْ پیمان نَبَندیم و یاوَرِ باوَرِ سالارانِ سِپَندِ سپیدی باشیم و رُوان بر تو فَشانیم.
ما تُوانِ تاوانِ دُوریِ تو را نداریم و بر این آمُوزه فَروزِه پایداریم.
پس
چُنان کُن تا بر تَختِ بَختْ بمانیم و بر گیتی، کامْگار-و-بختْیار بِزِییم و ما را از سَرِ هر راهی و از اُفتادنِ به اندرُونِ هر چاهی بِگَردان.
مِهْر-و-پیمانِ نیاکانِ پاکْنِهادِمان همیشه پایا بادا.
نُورِ پُر-فَرُوغِ آتشْکده دلِِمان، همیشه مانا بادا.
دستِ یاریْگرِ تَهیْدستان همیشه تُوانا بادا.
دیوِان-و-دَدان، خاکْسار-و-نِگُونْسار بادا.
نیایشهای پارسی سره (23)
خُدایا !
چون با توییم از سَرْوَرانیم و چون بی-توییم از خاکْسارانیم.
به نشانَت بینندِگانیم و به نامَت زَندِگانیم.
به بَخشایِشَت شادانیم و به مِهْرَت نازانیم.
از دیده خویش گِریانیم و از کَرده خویش پَشیمانیم.
از شنیده خویش نالانیم و بنده آنیم که در بَندِ آنیم.
ما بی-مایِگانیم و به خود فِریفتِگانیم.
ما از خود راندِگانیم و فرُو-ماندِگانیم.
با آوایِ نَرم و رای-و-شَرم تو را میخوانیم.
آن چه داریم از تو داریم و آن چه خواهیم از تو خواهیم.
از بُوریایِمان بُویِ ریا میآید.
پس
ما را از بازارِ آز-و-آزار بِگُذران. اَزیرا که تو خُدایی نَه بازارْگان.
نیایشهای پارسی سره (24)
خُدایا !
ای جَهانْدار و رُوزی دِه و رَهْنِمای !
تو باشی به هر نیک-و-بَد رَهْنِمای.
بِنِمای رَهی که رَهْنِمایَنده تویی و بِگُشای دَری که دَر گُشایَنده تویی.
ما را از رُوزْگارِ گذشته، دَردی و از تَنِ پُوسیده، گَردی و از اَندُوهِ سینه، آهِ سَردی مانده است.
دانیم که سَزایِ تو را نَتُوانیم و در بی-چارِگیِ خود سَر-گَردانیم و رُوز-به-رُوز در سَوْدایِ زَندگی در زیانیم.
اینک
ما گُناهْکارانِ در پَیِ تباهی-و-سیاهی را بِبَخشای و به ما داستانِ راستانِ رازِ نِهانِ جَهان را بِنِمای.
پس
تا باشد، سُرمِه چَشمانِ جهانْبینِِمان، گَردِ خاکِ سَرِ کُویِ تو و نگاهِمان همه در آیینه رُویِ تو باشد.
نیایشهای پارسی سره (25)
خُدایا !
تو نا-پیدایِ پیدایی و پیدایِ نا-پیدایی.
از پیداییِ خود پَنهانی و از پَنهانیِ خود پیدایی.
اگر چه جانها را پیدایی، ولی از دیدهها نِهانی.
در این راه، تیمارِ عشقِ تو خوردیم، هم تو دانی.
تو را جُوییم که دَرمانِ دَردِمانی و ما را تا باشد این دَردِ نِهانی.
نَه بِه چیزی مانی تا گُوییم که چُنانی و تو آنی که خود گُفتی و چُنان که خود گُفتی، آنی.
رَوَندِگانِ تو را از دَردِ تو گُریز و بَندگانِ تو را جُز تو دستْآویز نیست.
چند باشیم زِ خودپرستیِ خویش و بَندْ در تَنگْنایِ هستیِ خویش.
به کَژی گِراییدیم و نا-بِخْردیِ خویش.
اکنُون پشیمانیم از کرده خویش.
ما را وا-رَهان از «ما»ییِ خویش.
نیایشهای پارسی سره (26)
خُدایا !
هستْ تویی.
هستیِ هستیْ تویی.
هستی-و-پایندگی از تو است و بس.
مُردگی-و-زَندگی از تو است و بس.
همه را رُوی به سُویِ تو است و بس.
تو به کَس و کَس به تو مانند نیست.
آن کدام دل است؟ که گرفتارِ تو نیست.
از همهْچیز و همهْکَسْ، دلْ گُسَستیم تا در تو پیوَستیم.
اکنُون راز-و-نیازِمان را به خویش بِخوان و از برایِ خویش بِدان. از این رُوی، دستِ نیازْ بازْ گُشُودیم تا با تو راز گُوییم و پیوَسته در گُفت-و-گُوییم و تا وا-نَنِمایی در جُست-و-جُوییم.
هر که نَه جُویایِ تو گُمْراه بِه و هر که نَه پُویایِ تو در راهْ بِه.
نیایشهای پارسی سره (27)
خُدایا !
در این پنج-رُوزِ سَرایِ سِپَنج، ما را دَرِ گَنج گُشادی و به رَنج اَفگندی.
از گَنجِمان مَکاه و از رَنجِمان بِکاه.
هر چه در دل فرُو-آید، در دیده نکُو نِماید. از این رُوی، آبِشْخوارِ اندیشهمان را یاوَرِ باوَرمان به آن نُورِ سِپیدِ سِپَند بِکُن و ما نِشِیبِسْتانیان را به فَرازِسْتانِ مَیْنویِ مَیْنوان راهبَری بِکُن.
ما را به بهشت بِخوانْدی و از دُوزخ بِرانْدی.
چون گُلِ بهشت در چَشمانِ دُوستان، خار است، جُوینده تو را با بهشت چه کار است؟! و چون آتشِ دُوریْ داشتی، دُوزخِ پُر-آتش از چه اَفراشتی؟!
پس
ای بهشت ! سَرِ تو نداریم، دَردِ سرِمان مَدِه.
ای دُوزخ ! تنِ تو نداریم، از خود آگاهیِمان مَدِه.
پَشیمانیم و گریانیم و بی-تو نَمانیم.
نیایشهای پارسی سره (28)
خُدایا !
تویی که سِپهرِ رَوان-و-گَردان را به پایْ و اَخترانِ فَرُوزان را بَر جایْ داری.
در پیشگاهِ تو، دلِ آگاه از نگاه به گُناه در-نمیاُفتد.
اگر چه سپاهِ سیاهِ گُناه بَر وَی بِتازَد و بَر خویش بِنازَد.
اینک
اگر تو بِبَخشایی، دیگران چه داد و چه بی-داد.
اگر تو داد کُنی، بخشایشِ دیگران چُونان باد، باد.
از این است که بادِ ما و بُودِ ما از دادِ توست و چُنان کُن که رُوانِمانْ گِراینده داد، باد.
باشد تا همه مَردُم از دادِ تو شادمان و از تو دادْ یابد زمین-و-زمان.
آن چه کردهایم تو بر ما مَگیر و باده عِشقَتْ زِ مَستان وا-مَگیر.
امید که تَرْکِمان مَگیری و بَرْگِمان زَر بِگیری.
چَشمانِ بی-فَرُوغِمان به رَوشنایی فَرّ-و-فَرُوغ تو بادا چِراغان.
نیایشهای پارسی سره (29)
خُدایا !
تویی که از نا-چیز، چیزْ بیآفرینی.
این گیتی را بی-ما ساختی، آن را بی-ما راست دار.
ما هیچ نتُوانیم، آن چه خواستی، به ما مَسپار .
بر ما فَزُونی-و-فَرَّهی و نَه کاستی-و-دُژَمی، ارزانی دار.
ما از تو دانش آمُوختیم و به تو تِیْرگیها بَر-اَفرُوختیم.
تا یَکانگیِ تو بِشناختیم، در آرزُوی تو بِگُداختیم، کَی باشد؟ که گُوییم پیمانه بیاَنداختیم.
پس
آن چه ما خود کِشْتِیم به بَرْ میآر و آن چه تو ما را کِشْتی، آسیب از آن بازْ-دار.
خواستِهمان را خوار دار و ما را خوار-و-زار-و-نَزار مَدار.
مِهرْبانی را از ما دِریغ مَدار و تیغِ دُشْمَن را بر ما چِیْره مَدار.
نیایشهای پارسی سره (30)
خُدایا !
تو نُوری و ما پَروانه نا-پَروایِ نُورِ پُر-شُوریم.
ما را چُنان کُن تا از سایه، دُور و همنشینِ نُور شُوِیم.
پاکان را از اِیوان به کیوان بِرَسان و ما را پَیرَوانِشان بِگردان تا چَشم به آنان بِدُوزیم و راهِشان را بپُوییم و در پَیِ گُناه به راه نیاُفتیم.
از تو، تو را میخواهیم و چون تو گُفتی: «بخواه»، میخواهیم.
پس سَزَد، اگر بِبَخشایی گُناهانِمان را و تازه کُنی آیین-و-راهِمان را و بیاَفزایی پایگاه-و-جایگاهِمان را.
آدمی، تَنها تَن نیست و رُوانِ رَوانی دارد و بر آدمیْ سَزاست تا رُوان به فَرمانِ رَوانِ آنْ یَزدانِ جاوِیدانِ مِهرْبان بِگُذارد.
پس
ای بِهْترینِ راهبَران ! ما را به خویش بِخوان.
با ما آن کُن که شایسته تو و نَه بایسته ما است.
نیایشهای پارسی سره (31)
خُدایا !
یار آن دارد که چُون تو یاری دارد و کار آن دارد که با تو کاری دارد.
او که در هر دو-گیتی تو را دارد، کَی تو را بِگُذارد و به دیگری بِپَردازَد؟!.
از این رُوی، هر چند ما زشتْکاریم، تو پُوشانندهای و هر چند ما گُنهْکاریم تو آمُرْزندهای.
دَوایی چاره کُن زین دَردْ ما را.
ز مِهرِ خود مَگردان زُودْ ما را.
هر چه باشیم سَزاست که کَژیهایِ ما را در-گُذاری و ما را فرُو-مَگُذاری و به کارِ خویش، ما را باز مَگُذاری و در عشقِ خویش بِگُدازی.
اَفْسُوس که رُوزْگار به سر آمد و کاری از دست نیآمد.
پس
تو ما را بخوان و از خویش مَران که هستند دَدانْ در کَمِین و دیوانْ به کِین.
نیایشهای پارسی سره (32)
خُدایا !
تباه کردهایم رُوزْگارِمان را و نامه خویش را سیاه کردهایم.
رُویِ آزادی نیست ما را جُز از بندگیَت و جُز رنج، ما را رُویِ شادی نیست.
امیدِمان به زَندگانی نیست، چون این رُوزْگار، جاودانی نیست و اگر گیتی شد خراب، باکی نیست.
تو میدانی که از پیش-و-پسِِمان راهی نیست.
دَستِمان گیر که جُز تو گواهی نیست که راهِ تو، واهی-و-تباهی نیست.
مَست بر دیوانه خندد. ولی دیوانه هم بر خود خندد و هم بر مَست !
اکنُون ماندهایم که خود را چه بدانیم و چه بنامیم؟ دیوانه یا مَست !
اینک
رُوز-به-رُوز عشقِ خویش بر ما بیاَفزای و به سُویِ خویش راهِمان بِنِمای.
چون
امیدِمان بر توست زِ اندازه بیش و مَکُن نا-امیدِمان زِ درگاهِ خویش.
نیایشهای پارسی سره (33)
خُدایا !
ای مَرهَمِ سینه شِکستهْدلان !
ای دَوایِ اندرُونِ خَستهْدلان !
بر دَرَت، ای مایهدِه زَندگی ! پیشه ما چیست؟ به جُز بَندگی.
با چُنین داغِ بندگی که ما راست، به سَرِ خود چه گَردیم از چپ-و-راست!
چرخِ امیدِمان را واژگُون و چُونان کِلْک، نَوِیدِمان را سَر-نِگُون مَکُن.
اگر از بَختِمان چون پَرهیزیم، از بُودنِمان کُجا گُریزیم؟ که از بَهایِ خود نا-آگاهیم.
چُنین میپنداریم که تا جان داریم، سر از کُویِ تو بَر-نداریم.
دانی که بی-تو هیچکَسِیم، دَستِمان گیر تا در تو رَسِیم.
اگر خویش بِنِمایی، کجاست تابِ دیدن؟ وگر نَنِمایی، کِراست تُوان جُوییدن؟!
تو را میپُوییم، ای پناهِمان همهتو ! و ای پناهِمان همهتو !، تو را میجُوییم.
نیایشهای پارسی سره (34)
خُدایا !
ای پناهِ آوارِگان !
ای چارهگرِ بی-چارِگان !
با دلِ اَفسرده بی-نُورِمان چه کُنیم؟
نُورِ تو گر نَبُوَد، همگان چه کُنیم؟
چَشمِ بینا-و-دلِ دانا نباشدِمان چه کُنیم؟
مِهرَت دیده دیدهوَران و پیوَندَت پرده پردهدَران است.
یَک-دَم با تو، به دو-گیتی، ارزان و به هَزار-جان، رایگان است.
از شُورَت دریا خُرُوشان و پیوَسته گوهرْ-اَفشان و چَشمانِمان گِریان و پیوَسته گوهرْ-باران است.
پس
یَک-دَم ما را از دیدارِ خود دُور و از دُوریَت بی-نُور و از ستمِ رُوزْگارْ رَنجُور مَکُن.
نیایشهای پارسی سره (35)
خُدایا !
همه کَمِی تو اَفزایی.
همه بیشی تو بِکاهی.
نِهُفتی از سَخُن سَد-گنج در ما، درِ گنجِ سَخُن بر ما تو بِگُشای.
هان ای کَسِ بی-کَسان ! همه آن میکُنی که خواهی و تو دانی.
آن چه را خواهیم، تو تُوانی که بهآسانی به ما بِرَسانی.
نَه جُز از یادِ تو تُوان و نَه جُز از یافتِ تو جان.
خواهان اینسَرا رَنجُور است و خواهان آنسَرا مُزْدُور است.
از گیتی، کامِ دل نیافتیم و همه هَستیِمان را به عشقِ تو در-باختیم.
ای رَساننده به خود !، ما را بِرَسان به خود که کسی نرسیده به خود.
ما که باشیم؟ ای تو ما را جانِ جان !
پس
راهِمان نِمای به خود و بازْ-رَهانِمان از بنده خود.
نیایشهای پارسی سره (36)
خُدایا !
تویی که خُورِ فَرُوزان را بِگُداختی و ماهِ تابان را بیاَفراختی و اَخترانِ دُرَخشان را بِپَرداختی و زمینِ چَرخان را بِساختی.
تویی برتر از گردشِ رُوزْگار و تو باشی به هر نیکی، آمُوزْگار.
پس ما را بِگَردان، کامْگارِ سازْگار و دُور گَردان از بدِ رُوزْگارِ آزْگار.
باشد تا پیوَسته گامِمان خُجَستَه و دلِمان از بندِ اَندُوهان رَستِه و ما را به خُویِ نیکُو آراسته و دستِ دیوِ دُرُوغِ گُجَستَه را بَسته بِگَردانی تا آنی شُوِیم که شایسته-و-بایسته تو را خواسته.
ما گُم شُدِگانیم در این تَنگْنای.
راه تو بِنِما که تویی رَهنِمای.
پس
مَگَردان سَر-رشته راه از راهِ خویش و از راهِ خویش سَرِ رشته را مَگَردان.
نیایشهای پارسی سره (37)
خُدایا !
چندی بر یاد تو وَرزیدیم، باز چندی بر یادِ خود نازیدیم.
میرَهانی هر دَمی ما را و بازْ، سُویِ دامی میرَویم، ای بی-نیاز !
اینک
دانستیم که نازِ تو از نازِ دیگران بِه و گیتی را به مِهرِ تو نیاز بِه.
پس
اگر نازیم به تو نازیم، وَر زاریم در تو زاریم.
چون تو بر همه، دانایِ رازی و به خِرَدِ خود زِ همه بی-نیازی.
کَس را نه با تو اَنبازی و نه کَس را از تو بی-نیازی.
کارها را به خِرَدْ میاندازی و به مِهرْ میسازی و این نه بی-داد است و نه بازی.
ای همگان را به نازِ تو نیاز !
یاریِمان کُن تا سَر به دارِ دادِ تو بِبازیم و بدان بِنازیم.
نیایشهای پارسی سره (38)
خُدایا !
ما دارایِ گِداییم و گرفتارِ رَهاییم.
ما دانایِ نا-دانیم و خویشِ بی-گانهایم.
ما گُویایِ بی-سَخُنیم و خویشِ بی-خویشیم.
پس
به خویشْ خوانْ ما را، تا دارا-و-دانا-و-گُویا-و-آشْنا شُوِیم با خویش.
دانایان در پَیِ «زُبدگیِ زَندگی» و نا-دانان در پَیِ «ژِندگیِ زَندگی»اند. از این است که دانایان در پَیِ باورِ تازهای بَر-آمدند تا اندیشه بارْوَری بیابند و زَنده-و-پُویَنده بِشُوَند.
در-یاب ما را که نُور-و-سُورِ زَندگی از توست و رنگِ تو به زَندگی، رَنگ-و-آرَنگِ زیبایِ زیستَن-و-شکُفتَن میدهد.
رَنگِ زَندگی از توست و از رَنگِ توست، آرَنگِ زَندگی.
نیایشهای پارسی سره (39)
خُدایا !
ای دلْآرام ! دلِ ما به توست آرام.
در پیشگاهِ تو، ای جانان ! آنها که جان آرند، جان بَرَند.
راه-و-آیینِ آزادی-و-آزادگی به مَردُمان نِشان دِه.
رُوزیِِمان دِه و زمانه پُر-دُرُوغِ بی-فَرُوغ را پایان دِه.
دیوِ دُرُوغ را از ما دُور دار و ما را نادان-و-کُور مَدار.
در زَندگی از این است که در پسِ نِهانِ پیدایِ اینسَرای، هر خاکِ پاکْشدهای، زَنده است، اگر چه مُرده باشد.
تا زمانی که مَردمِ آلُودهْخوی زَندهاند، این دُشْمَنیِ خُونین را به شکستِ اَهرِیْمَنان-و-دُشْخُویان پایان دِه.
تویی که ما را از خاک بیآفریدی، گُویی تا خاک نَشُوِیم، پاک نَشُوِیم.
یَک-دَم در ما بِدَم. چون آدمی، آهی-و-دَمی است. آهی از پَیِ دَرد و دَمی از پَیِ بازْ دَم.
نیایشهای پارسی سره (40)
خُدایا !
سِپاس از آنِ یزدانِ مِهانِ گیتی بادا که اِیدُون بادا. آدمی باید با بینِش-و-مَنِش، از جان بر جانان کُرنِش کُند. چون او شایسته-و-بایسته سُتایش-و-نیایِش است.
از خاکِ پاک تا به اَخترانِ چالاک، تویی که یَکی را بَر فَراز و یَکی را در نِشیب میکُنی.
تویی که این سَرایِ دُرُشت را دُرُست، زیر-و-زبر میکُنی و آن را گَهی، پُشت بر زین و گَهی، زین به پُشت میکُنی.
تویی شَوندِ هر بَر-گشتهای و راهنِمایِ هر سَر-گَشتهای.
هم پریشان گُفتیم و هم پریشان گَشتیم و در پریشانی از خویش، دل
بَر-داشتیم.
پس نگاهدار تا پریشان نشُوِیم و در راه آر تا سر-گَردان نَشُوِیم و سَر به راه بِشُوِیم که سَر به راهی تو بِه زِ سَر-گَردانی.
نیایشهای پارسی سره (41)
خُدایا !
خُداوندا ! بِبَخشای و بِبَخشای خُداوندا !
بِبَخشای بر بی-چارهْگَشْتهای که چُنین گِردِ گیتی، آواره گَشته است.
ما از «خود» سُویِ «تو» سَر گردانیم، اگر چه سَر-گَردانیم.
بِبَخشای ما را دیده بینا و دلِ دانا و زبانِ گُویا بِبخشای ما را.
اگر گُناهی داریم، اینک آن اُفتاده زاریم.
اگر بِبَخشایی، سَزاواریم. چون از آرزُویِ خود بهآزاریم.
از درِ خویش مَکُن دُورمان که رُوزِ نَومیدی، تنها تویی یارِمان.
ای هَستیْبخشِ دانا !
تو بِخْردی هَستی که با نیرُویِ دانش، گُمْراهان را از سیاهی-و-تباهی میرَهانی و به خویش میخوانی.
پس
وا-رَهان ما را زِ نَنگ این تَنگی و بِرَسان ما را به رَنگِ بی-رنگی.
نیایشهای پارسی سره (42)
خُدایا !
ای خِرَد را تو کارْسازَنده !
ای که جان-و-تَن را تو دلْنوازَنده !
بِشنو ای خُدای ! نیایشِمان را، آندَم که دهان بِگُشاییم.
بِپَذیر ای خُدای ! سُتایشِمان را، آندَم که چَشم بِگُذاریم.
رُوی بِنِمای تا در رُویِ کسی نَنَگریم و دَری بِگُشای تا بر دَرِ کسی نَگُذریم.
به اَخگرِ خِرَد، راهِ تو را میجُوییم و کُویِ مِهرِ تو را میپُوییم.
با تو از سَرِ نیاز، راز میگُوییم و همیشه با توییم.
چون تو همیشه با مایی و آرام-و-رام مایی.
باشد تا با نیایشهایِمان این کمینه خاک به نُورَت پاک بِشُوَد.
تو گُفتی: «دَری بِگُشای تا دَری بِگُشایَم».
پس
آفَرینِ خُدای، خُدای پاکْ راست، کُو بَر-اَفزاد این کمینه خاک را.
نیایشهای پارسی سره (43)
خُدایا !
تویی گُویا زِ تو کام-و-زبانم.
تویی هم آشْکارا، هم نِهانم.
ای فَرمانْدارِ همیشهْبیدار !
ای بیدارِ دارنده رُوزْگار !
تویی نَه در جای و زیرِ جای و بَرِ جای.
تو داری سِپهرِ رَوان-و-زمینِ گَردان به جای.
دلی را که شُد بر دَرَت راز-دار، زِ دَریُوزه هر دَری بازْ-دار.
رشته جانِمان را به عشق و سَرِ رشتهْمان را به راهِ خویش آر.
ما تابِ دادِ تو را نداریم و چون تو را داریم، دیگر چه خواهیم؟
پس
ما را فریاد رَس که از نا-کَسیِ خود بهفریادیم و در خاکِ خواری اُفتادیم تا زِ تو دُور اُفتادیم.
نیایشهای پارسی سره (44)
خُدایا !
پَرندِگان به بال شادند و ماهیان به بالِه.
مَردمان به مال شادند و بَرزیْْگَران به مالِه.
اینک
بادِ بهار به باغ شُد پَیسِپار و پَیسِپار شد به باغ، بادی از هر کِنار.
بادی از هر کِنار شُد آشکارا چُون پار و چُون پار آشکارا شد نَوایی از مَرغْزار.
نوایی از مَرغْزار از مُرغی بِخاست و بِخاست از مُرغی سَرُودی به شاخِ چِنار:
«خُدایی تو راست، تو راست خُدایی.
بندگی ما راست، ما راست بندگی».
پس
درُود بادا بر تو و بر ما نیز بادا درُود.
بادا شُگُون نامِ خُجَسته تو و نامِ گُجَسته اَهرِیْمَن نِگُون بادا.
ریشه بی-داد بر خاکسترِ خرابه بادا. اِیدُون بادا.
نیایشهای پارسی سره (45)
خُدایا !
پُشت-و-پناهِمان تویی.
نِمایَنده راه-و-رایِمان تویی.
سیر-آبِمان کُن از سر-چَشمههایِ راستی و بهراستی از آن سر-چَشمهها سیر-آبِمان کُن.
اینک
بَر سَرِمان بادهایِ مِهرَت وَزَند و زَنَند شُکُوفهها بَر سَرِمان.
ما راست دلی فُتاده از پای و تو راست مِهریجانْاَفزای.
نخواهد شد بی-چاره، آن را که تویی چاره و آواره عشق تو، آواره نخواهد شد.
پس
وای را بر آن بِتاز که از دُرُوغ اندیشه کُنَد.
وای را بر آن بِتاز که از اَهریْمَن اندیشه کُنَد.
وای را بر آن بِتاز که از خَشم اندیشه کُنَد.
وای را بر آن بِتاز که از آز اندیشه کُند.
نیایشهای پارسی سره (46)
خُدایا !
کاش به سُراغِ دُرُوغ نَرَویم و دُرُوغ به سُراغِمان نیآید کاش.
سَردا-و-تاریکی را دُور دار و به پیش آر، گرما-و-رَوشنایی را.
آییم به رَوشنایی و نُورِ تو را یابیم.
با چِراغِ خِرَد به سُویِ تو و سُراغ تو میآییم با چِراغِ خِرَد.
بیاَفزای در خُشکْسالِ اندیشه، آبِمان را و بر آبْرُویِمان بیاَفزای.
به دستُورِ تو زنان به زایشِ نیک زایند و مردان، سَر فَراز آیند به دستُورِ تو.
اینک
رَستهایم از بیماری و از تیماری رَستهایم.
پس
فراوانی دِه آنان را که پیمانِ تو را نَشکَنَند.
راستی دِه آنان را که پیمانِ تو را نَشکَنَند.
درستی دِه آنان را که پیمانِ تو را نَشکَنَند.
نیایشهای پارسی سره (47)
خُدایا !
او که تویی، تو اویی.
سِرشتِ تو را کس از خِرَدِ خویش نَتُواند که بِدانَد و نَتُواند که بِدانَد سِرشتِ خود را از خِرَدِ خویش.
در گیتی
زمان دَمی است و دَمی است زمان.
سَخُن زِ گُفتار مانَد و مانَد زِ گُفتار سَخُن.
شادمانی کُنیم در رُوز و در شب پایْکُوبی کُنیم.
اینک
آمدهایم به رَوشْناییِ آسْمان و به رَوشْناییِ آسْمان آمدهایم.
کاش یَکی بِشُوِیم «ما» با «تو» و «تو» با «ما» یَکی بِشُوِی کاش.
کاش بیآید نُور و سُور بیآید کاش.
مَباد اندیشهْمان جُز از راست و جُز از بندگی، پیشهْمان مَباد.
نیایشهای پارسی سره (48)
خُدایا !
ما را از سرِ کُویِ تو پُرسند و پُرسند از سرِ کُویِ تو ما را.
چه گُوییم؟ از تو نِشانی که نیست در تو نِشانی.
رازِ سَوْدای تو در سینهمان پَنهان بِماندی.
هرگز نَمیرد آتشی که در سینهمان بِماندی.
هرگز نَمیرد آن که دلَش زَنده شد به عشق.
عشقِ تو را هیچکِناره-و-کَرانهای نیست.
به دَردِ عشقِ تو بِمیریم و دَوایِ دَردِ خویش نَپُرسیم.
عشق، تو راست و تو عشقی.
پس
رَوشنیِ خِرَد، به جانِمان دِه و چاشنیِ دل، به زبانِمان دِه.
دلِمان را گُشادی دِه و گُشادی پسِ هر گُشادی دِه.
چُنان کُن که گر بِمیریم، بِرَهِیم. نَه چُنان که گر بِمیریم، بِرَهَند.
نیایشهای پارسی سره (49)
خُدایا !
در تو اندیشیدن، ما را چه مایه-و-چه پایه که به تو اندیشیدن.
آن کیست؟ که سَرِ پُوییدنِ راهِ تو را ندارد.
آن کیست؟ که سَرِ جُوییدنِ نگاهِ تو را ندارد.
آری
هر چه که بیشتر گام نِهادیم از برایِ نزدیکیِ به «تو»، دُورتر شدیم از برای نزدیکیِ به «خود».
داریم چَشمِ تِیره و خَشمِ چِیره داریم.
اینک، ما و رُوزْگار
رُوزْگارِ پیشِ رُوی، دَمی است و چُون دَمی بُوَد رُوزْگارِ گذشته.
ای چارهْساز !
چاره ساز این رُوزْگارِ نا-سازْگار را و رُوزْگارِ نا-سازْگار را چاره ساز.
بُردباری، ما را دِه در پسِ هر نا-گواری.
نیایشهای پارسی سره (50)
خُدایا !
آن که پَنهان بُد مرا در تَن، چه شد؟
آن سَخُنْگُوی از زبانِ مَن، چه شد؟
ما کِئیم؟ گَردی زِ خاک، انگیخته.
چار-چُوبی زِ آب و از گِل، ریخته.
ای آرزُویِ آرزُومندان !
آن کس که «تو» را خواست، «تو» را یافت.
آن کس که «تو» را یافت، «خود» را نیافت.
آن کس که «خود» را نیافت، «چه» یافت؟!
از این است که از «خود» بی-زاریم و به «تو» نیاز داریم.
از سرِ نیاز است زاریِمان و به نیازِمان تو را ناز است.
ای به نازِ تو بُوَد ما را نیاز.
ما کَمْترین کمینه خویش را بِنَواز.
نیایشهای پارسی سره (51)
خُدایا !
پَهنْتر است دستِ خواستهمان از پَهنایِ گِلِیم.
درازتر است پایِ خواستهمان از درازایِ گِلِیم.
بیرُون است از اندازه، اندرُونِمان و اندرُونِمان از اندازه بیرُون است.
در هیچچیز ما اندازه نگاه نداریم و نگاه نداریم اندازه در هیچچیز.
چه خواهیم؟ هیچ نَدانیم و هیچ نَدانیم، چه خواهیم؟
این دانیم و این خواهیم که ما مَستانِ بادَهْخوار را خوار-و-زار مَدار.
خوار-و-زار مَدار، چون بزمِ ما از «ما»یی، تَهی و «تو»یی شد.
ما اَفْسُرده-دلیم و اَفسرده-دل، اَفسرده کُنَد اَنجمنی را.
ما را از آن مَی دِه که هر کسی، مَست اوست و سَرْ-مایه هستیِّ نیستِ هر کسی اوست.
اکنُون آنجا بِرَوِیم که ما را بِخوانَند، نه آنجا که ما را بِرانَند.
پس
در کارزارِ دُشْوارِ رُوزْگارِ نا-سازْگار، ما را چاره بِساز.
نیایشهای پارسی سره (52)
خُدایا !
ماییم که در هیچشُماری نآییم و در «خود» نبینیم که به کاری آییم.
آن کدام دل است؟ که عشقِ «تو» بدارد و «تو» را نَخواند و بر «خود» نَبالَد و از دَردِ دُوریِ «تو» نَنالَد.
چون به «خود» مینگریم، «خود» را دُور و چون به «تو» مینگریم، «تو» را نزدیک میبینیم.
ای دُورِ نزدیک ! و ای نزدیکِ دُور !
ما «خود» خواهیم و در پَیِ خُشنُودیِ خویشیم. ما را چُنان کُن که «تو» و خُشنُودیِ «تو» را بخواهیم. آنگاه که به سُویِ «تو» میآییم در تُوشِهْمان، تنها خُشنُودیِ «تو» باشد.
پس
از جامِ مِهریِ خویش ما را بِچَشان تا بِشُوِیم از سَرْ-خَوشان و نَشُوِیم پریشان. چون پریشانان مینالَند و سَرْ-خَوشان میبالَند.
نیایشهای پارسی سره (53)
خُدایا !
ما را بِخوان و مَران.
اَهرِیْمَنِ بَد-بُنْیاد در کمین است تا بُنْیادِمان را از راهِ داد دَهَد بر باد.
این گیتی، زندانِ مَردُمان است و ما مَردُمان، زندانیِ این گیتی.
آن کیست؟ که خویش را نخواهد تا از اَندُوهان وا-رهاند.
آن کیست؟ که «تو» را نخواهد تا از «خویش» وا-رهاند.
اینک
اندک-اندک ما را بِکَشان به سُویِ خویش.
اندک-اندک بِدِه راهی به کُویِ خویش.
آن چه بِگُویی، همان گُوییم و آن چه کُنی، همان کُنیم و آن چه خواهی، همان خواهیم. در دَستانِ توییم و همْداستان توییم.
پس
دَر-یاب ما دلْدادْگانِ دلْپَریش-و-ریش را و بخوان به سُویِ خویش.
نیایشهای پارسی سره (54)
خُدایا !
تو خُدایِ مایی و ما تو را بَندهایم.
بَنده کَس نیستیم تا زَندهایم.
ای خُدایِ دارایِ آب و آبْرُوی !
ما آبْرُویِ مَردُمان، نزدِ مَردُمان مَریزیم. تو نیز نزدِ هَمِگان، آب به رُویِمان بریز و آبْرُویِمان مَریز.
داغِ سیاهی-و-تباهیِ ننگ-و-نام ما را کُشت و کُشت آنچه ما را کُشت.
اینک
چِراغی به راهِ ما دار تا در این شبِ تار به سَوْدایِ راهِ تو اُفتیم و نیاُفتیم در چاه.
گُفتارِ دُرُشتِمان را نَرم کُن.
کَردارِ زشتِمان را نَرم کُن.
ما تنهایِ خویشیم و ما را از خویش، تنها مَکُن.
نیایشهای پارسی سره (55)
خُدایا !
نَبُوَد هرگز دِگَری چُون تو. چُون تو دِگَری هرگز نَبُوَد.
از این است که بر آستانِ چُونان تویی کُرنِش میکُنیم و با چُونان تویی سازِش میگُوییم.
تو آیینهای در بَر-ا-بَرِمان و به رُویِ چُونان تو آیینهای، هیچغُبار نیست که آیینه را به رُویِ بد-و-نیک، هیچکار نیست.
اینک
شَرمْساریم که چُنین در «تو»، «خود» را مینِمایانیم و بِهآزاریم که چُنین در «تو»، «خود» را مییابیم.
ما را از «خود» بِگُذران که کار این است و بار این.
جُز «تو» هیچ نمیخواهیم و نمیخواهیم هیچ جُز «تو».
سَوْگَند به نیازِ ما و نازِ تو و به نازِ تو و نیازِ ما سَوْگَند.
دُور دار ما را از ریاکاریِمان و ریاکاران را از ما دُور دار.
نیایشهای پارسی سره (56)
خُدایا !
خُجَسته بادا نامهایِ نیکُویَت تا همیشه.
گُجَسته بادا دیوِ اَهْرِیْمَنِ رِیْْمَن تا همیشه.
درُودِ فراوان بادا بر پَیْغامبَرانِ پاکَت تا همیشه.
ای آفریدْگارِ ماندْگار !
ای هستکُنَنده نیستکُنَنده !
آندَم که ما «نیست» بُودیم و تو ما را «هست» کردی. پس خواستهمان از کجا آمد؟!
اکنُون که ما را «هستی» دادی، ما از «نیستی» گُریزانیم. این گریز از چه آمد؟!
آنگاه چون بدانیم که در نَخُست «نیست» بُودیم و تو ما را «هست» کردی و این تو هستی که ما را میمیرانی و هستیِمان-و-مرگِمان خواسته توست. پس این خواسته «گُریزِمان از هستی به نیستی» چِراست؟! و کِراست این گُریز؟!
نیایشهای پارسی سره (57)
خُدایا !
ای که نامهایِ نیک تو راست.
نام خُجَسته تو را، دُوست میدارد دلِ پُر دَردِمان.
گواه است بر این سَخُن، اشکهایِ سُرخ و رُویِ زَردمان.
هویدا-و-پیداست از چهره-و-مُویِ گَردْ-آلُودِمان.
جُوییم تو را و تو را پُوییم.
گاه بر این در زنیم و گاه بر آن در زنیم.
به آوازِ بَلَند، نامِ سِپَند تو را گُوییم.
اینک
تا نامِ تو به پندار در-میآید. سرِ خامه از گوهرِ گُفتار، گریبان میشِکافد.
پس
خُجَسته بادا نامِ تو و نامِ تو بادا خُجَسته.
ما را راهِ راست و بالایِ راست دِه.
نیایشهای پارسی سره (58)
خُدایا !
ای دارنده فرهنگ-و-فَرّ !
فرهنگِ نیک راست، خِرَدِ نیک.
خِرَدِ نیک راست، خُویِ نیک.
خُویِ نیک راست، کَردارِ نیک.
از کَردارِ نیک، دیوِ دُرُوغ دُور شُوَد.
پس
ما را فرهنگِ نیک دِه تا دیوِ دُرُوغ، گِردِمان نَگَردد و ما نیز گِردِ دیوِ دُرُوغ نَگَردیم. از این است که گُفتارِ راست را فَرُوغ است و دل، نیآرامَد به گُفتارِ دُرُوغ.
با چَندین-چراغِ دانش و با چَندین-فَرُوغِ بینش، ما را آسایشی دِه. چون، آن را که آسایشی شاید، کُو را چراغِ دانشی باید.
در آغُوشِ تو رام-و-آرامیم و آرامیم-و-رامیم در آغُوشِ تو.
نیایشهای پارسی سره (59)
خُدایا !
ای که هر کِلیدی به دستِ توست !
تویی که دستْگیری، ما بر که بِنالیم؟ و خواستهمان را از که بِخواهیم؟
ای دانا ! نَشاید که نا-دان گمْراه بِمانَد. ما را آگاه کُن تا دانا بِشُوِیم.
ما نَبُودیم و تو ما را بیآفریدی و از ما بِخواستی که تو را بِپَرستیم. ما «خواستن» نمیدانستیم.
اکنُون
آن بِخواهیم که تو نَخواهی ! و چُنان از تو در-خواست بِداریم که گُویی تو بنده مایی !
ما را بیآفریدی و خواسته «خود» را از ما بِخواستی.
ما نَخواستیم آن چه را «تو» بِخواستی ! و ما «خود» خواهیم آن چه را از تو خواهیم.
ما را به خود بِبَخشای که ما نا-دانیم و از نا-دان چه آید؟ جُز نا-دانی.
نیایشهای پارسی سره (60)
خُدایا !
تویی آن دلْبَرِ رُخاَفرُوخته و ماییم آن دلْداده دلْسُوخته.
دَردی است دَردِ عِشق که درمانْپذیر نیست. از جانْ گُزیر هست و زِ جانانْ گُزیر نیست.
رازِ عِشق، نِهُفتنی است نَه گُفتنی و راهِ عِشق پَیمُودنی است نَه نِمُودنی.
از گُفتنِ رازِ عِشق، دهان بَر-بَستیم. هر چند با دَه-زبان، چُون سُوسَن هَستیم.
دلْدادگی نه پیشه ماست و نَه اندیشه ماست بی-دلی.
به شَوَندی از جان بر-میآییم و در-میآییم به بادی از پای.
از این است که به بادِ بی-دادِ در سَرِمان، از راهِ داد مَنگر.
اگر چه هَر سَرِ مُویِمان را با تو هَزاران-کار است. ولی راهِ بی-دادِ ما کجا؟ و دادِ تو کجا؟ و کجا خیزد؟ از کارِ بی-داد، داد.
پس
ما را داد دِه که به بی-داد راه نیابیم و راه از چاه بِشناسیم.
نیایشهای پارسی سره (61)
خُدایا !
ما را از دِیوِ آزْ بازْ-دار.
ما را از دِیوِ خَشم بازْ-دار.
ما را از دِیوِ کِین بازْ-دار.
به فَرمانِ تو ماهِ تابان، گاه در اَفزایندگی و گاه در کاهندگی است.
به فَرمانِ تو خُورِ دُرخشان، گاه از دلِ شب بر آسْمان پدیدار و گاه اندر دلِ شب نا-پدید میشُوَد.
با چَندین خَستگی-و-شِکَستگی از دلْبستگیْ چیزی فرُو-نَگُذاشتیم و زبان بدین لاف-و-گَزاف نَگُشادیم.
اینک
این چه اَفْسُوس-و-لاف است؟ و چه اَفْسانه-و-گَزاف؟!
پس
از ما آن بِخواه که بِخواستی. جُز این ما خواستن، نَخواستیم.
نیایشهای پارسی سره (62)
خُدایا !
بی-داد از ما و داد از تو. سَزاست بُنیادِ بی-دادِ ما را دادِ تو.
تو را میسُتاییم که آفریدی آفْتاب-و-آسْمان را.
تو را میسُتاییم که آفریدی زمین-و-زمان را.
تو را میسُتاییم که آفریدی اَخترانِ فَرُوزان و شَبان-و-رُوزان را.
تو را میسُتاییم که در بازه-و-اندازه نَگُنجی.
ما خُرد بُودیم و بزرگی بِخواستیم، هم در-اُفتادیم و هم بَر-خاستیم. ولی نَرَسیدیم بِدان جای که بِخواستیم.
هر رُسْوایی که بِخاست از گیتیْ-دُوستی بِخاست.
پس
از دلِمان، گیتیْ-دُوستی را بِکاه و بِخواه خُدا-دُوستی را برایِ دلِمان.
در فرجام
پس-آوردِ کارِمان را نیکُو بِگَردان.
نیایشهای پارسی سره (63)
خُدایا !
تویی خُدای پیدا و ماییم بنده شیدا.
تو ما را جانْ دادی و خواستی تا همه جانْداران بمیرند.
ما چه خواهیم؟ جُز خواسته تو.
ما چه بگوییم؟ جُز گُفته تو.
اکنُون
ما را بر آن بِدار تا آن بِدانیم که تو بِدانی.
ما را بر آن بِدار تا آن بِخواهیم که تو بِخواهی.
ما را بر آن بِدار تا آن بِگُوییم که تو بِگُویی.
پس
برایِمان بِدان آن چه را بِدانی.
برایِمان بِخواه آن چه را بِخواهی.
برایِمان بِگُوی آن چه را بِگُویی.
نیایشهای پارسی سره (64)
خُدایا !
در بهار، گیتی در رَنگ-و-بُوی است و بُلبُل در گُفت-و-گُوی.
چون به بُوستان اندر-شُدیم، دانستیم که جایِ آسایشِ بسیار و آرایشِ بی-شُمار است.
چُونان دلْدادگان به رنگ-و-بُوی و چُونان دلشُدگان در تَگ-و-پُوی میاُفتیم. پای از تَگ-و-پُوی میمانَد، ولی زبان از گُفت-و-گُوی نِمیمانَد.
زَندگی، جُنگِ رَنگ-و-آرَنگ نیست.
در زَندگی، رِندان از زِندانِ تَنِ تَنگِ خویش میِرَمند تا به آهنگِ هَستی بِرَسند.
ای هَستیْبَخش ! هَنجارِ هَستی را به ما بِشناسان.
ما نا-بینایِ بی-ناییم و بر-آنیم تا بِدانیم آن چه را که نَدانیم و بِداریم آن چه را که نَداریم.
ما را آن دِه تا بدانیم که چه خواهیم و بخواهیم آن چه که دانیم.
نیایشهای پارسی سره (65)
خُدایا !
تویی که به دَمِ آفرینش، جان را به تَن میدَمانی.
تویی که به دَمِ مَرگ، جان را از تَن میرَهانی.
جان از آنِ توست و از آنِ توست جان.
جُز جان، ما چیستیم؟ و ما چیستیم جُز جان.
اینک
در تِیْرهشَبان، از سینه گُدازان-و- دلِ سُوزان به تو مینالیم و به خود میبالیم.
پیشه کُنیم پرستیدن تو را و از رُوزِ گُذَر کردن، اندیشه کُنیم.
جُز کارِ پاک و گُفتارِ پاک نشاید-و-نباید، که به کار نیآید.
پس
در دلِمان آن نِه که دِیو، بِدان راه نیآبد و تباه نسازد.
در دلِمان آن نِه که بر آن دیگری راه نیآبد و تباه نسازد.
نیایشهای پارسی سره (66)
خُدایا !
ما را خوار مَدار.
ما را زار مَدار.
ما را خوار-و-زار مَدار.
خوانندگان، تو را خوانند و سَر به داران، سَر به دارِ تو آرند.
هر چند که بِجُوییم، بِهتَر از تویی نیابیم و نیابیم بِهتَر از تویی، هر چند که بِپُوییم.
کجا رَویم؟ که خُداوندِ ما تویی.
رُوزْگارِمان از پَیِ دُرُوغ، تباه-و-سیاه بِشُد و نَشُد تا در فَرُوغِ تو گیریم جاه-و-پناه.
دل نیآرامَد به گُفتارِ دُرُوغ و به خِرَدِ پُر-فَرُوغ بیآرامَد دل.
پس
ما را از دُرُوغ دُور دار و به نُورِ خویش فَرُوغ دار.
نیایشهای پارسی سره (67)
خُدایا !
ای خِرَد را تو آفریننده !
دل به خِرَد زَنده است و هر که از بِخْرَدان نیست، از زَندِگان نیست.
سینه، کِشتْزار مِهر توست. در آن بِکار آن چه را که خواهی و بَر-دار از آن، آن چه را که تُوانی.
از بَر-آمدنْگاهِ آفتاب تا فرُو-شدنْگاهِ آفْتاب، ما در تابیم تا تو را بیابیم و
بِسُتاییم و هیچ نیابیم. چُون نا-دانیم و نا-بیناییم.
رُوزْگارِمان چُونان خَزانِ برگْریزان بِشُد و نَشُد آن چه خواستیم.
رُوزْگارِمان از برایِ گُناه و پُوزشِ از گُناه گُذشت.
اکنُون نیز چُونان همیشه بر ریشه اندیشه بَد، تیشه زنیم.
پس
رُوزْگاری دِه تا در پَیِ سپاسِ تو بِگُذرد.
کار-و-باری دِه تا به پاسِ تو بِگُذرد.
نیایشهای پارسی سره (68)
خُدایا !
ما بندهایم با توشهای پُر-گُناه، به پیشِ خُداوندِ خُورشید-و-ماه.
تو پیدایی و ما در خود گُمِیم و در خود گُمِیم تا تو پیدایی.
بِنِمای با ما رایِ خویش را و ما را بِدان راهْبَری فَرمای.
اگر چه آگاه نیستیم از رایِ تو، ولی در بازارِ عشق میاُفتیم به سَوْدایِ تو.
میگَردد ژاله به دَورِ لاله و مَی به دَورِ پیاله میگَردد.
جان، چُونان پَرگار، گِرد نام تو بِگَردد تا گِردِ دِیوِ دُرُوغ نَگَردد.
گیتی، جایِ آزمایش است و نَه جایِ آرامش است گیتی.
در این گیتی، دیدهْ پشیمان است و ندیدهْ پشیمان است در این گیتی.
تُو «سِتُرگی-و- بُزُرگی» و ما «خُرد»یم. از «بُزرگ»، بُزُرگی خِیزید و از «خُرد»، خُردی خِیزد.
پس
ما را به خویش بِنَواز که از «کِهتَر» پرستِش باید و آید از «مِهتَر» نَوازِش.
نیایشهای پارسی سره (69)
خُدایا !
تو راست رازِ نِهانی و آوازِ جاودانی تو راست.
آرزُویِماست پَنهانی، تو بَر-آوَر هم تو میدانی.
تو به چَشمانِمان فَرُوغی رَسان تا فَراغی یابیم زِ چَشمانِ کَسان.
تو هَستی پَناهِ بَلَندی-و-پَستی و همه نیستند، آن چه تو هستی.
در بازارِ عشق به سَوْدایِ تو اُفتادیم و رُوی، سُویِ عشق تو آوَردیم و پای به راهْنِمایی تو دادیم. چون سَری کز تو شُوَد بَلَندیْگِرای، به اَفْگَندَنِ کَسْ نیاُفتد زِ پای.
اینک
همه زیر-دستیم و فَرمانپذیریم و به فَرمانِ تو سَر به زیریم.
دَستِمان گیر که تو دستْگیری و جُز تو نداریم دستْگیری.
تو میدانی که با این دلِ تنگ، دلْتنگِ توییم.
دستِ تَنگ و دلِ تنگِمان را گُشادی دِه و آرَنگِمان را آهنگِ خود دِه.
نیایشهای پارسی سره (70)
خُدایا !
تویی که جَهانِ بدین خوبی آراستی، برُون زآن که یاریْگَری خواستی.
اینک چه کُنیم؟ که رُوزْگارِ نا-سازْگار به سازِمان نمیسازد و ما اَفسُردیم و آزُردیم.
در این رُوزْگارِ سَرد، سَردیِ رُوزْگار، آرامشِمان را بُرده است. با این دَستانِ لَرزان و این پاهایِ لَغزان، ما را از اَندُوهان وا-رَهان. چون همه هستند تو را بِفَرمان. از این است که تا نَگُویی: «بِبار»، نبارَد هوا و زمین نآوَرد تا نَگُویی: «بِبار».
پس
ای آمُرزْگار ! اَر نآمدی گُناهِمان در شُمار، تو را نام کَی؟ بُودی آمُرزْگار.
گَر بِرانی، وَر بِخوانی، به ما مَنْگَر و از ما دَر-گُذَر و در آن زمان که از ما دادْ سِتانی باز، ما را به مِهرِ خویش بِنَواز که تویی بَندهْنَوازِ خَوشْنَواز و ماییم بنده با سُوز-و-گُداز.
نیایشهای پارسی سره (71)
خُدایا !
گنجِ این سَرایِ سِپَنج، هیچ به رَنج نیاَرزد.
دَم-ا-دَم دِیو، در گُوشِمان دَمْدَمِه میکُند.
سَر به آسْمان کُنیم: «سِپِهرِ بَلَند».
سَر به زمین کُنیم: «دَماوَند و اَلوَند و اَروَند».
به نامه باستان بنگریم: «سَخُنانِ وَرجاوَند».
به رفتارِمان بنگریم: «چَرَند-و-پَرَند».
ما را خِرَدی دِه تا شُوِیم خِرَدمند.
ما را دامی دِه تا دِیوْ را کُنیم دَر بَند.
سَرِمان را به سُوی و چَشمانِمان را به رُویِ تو کُنیم، ای خُداونَد !
اینک
دلِمان سیر شد زین سَرایِ سِپَنج و ما را بِرَهان زین رَنج.
با سَنجه دادِ خویش، ما را مَسَنج که دستْرنجِمان نیست جُز رَنج.
نیایشهای پارسی سره (72)
خُدایا !
تویی کآسْمان را بَر-اَفراختی و زمین را گُذرگاهِمان ساختی. از این است که یاورِ باورِمان باش تا زمین را نَیآلاییم و بَر آسْمان بَر-اَفرازیم.
هر رُوز، رُوزِمان از نَو میشُوَد و میشُوَد رُوزیِمان از نَو.
دِیْرُوز را امرُوز کردیم و امرُوز را فردا کُنیم و فردا را پسفردا. ولی سَر-انجامِمان نا-پیدا و امید داریم به خُدا.
اینک
سُویِ تو آییم که خَستهایم.
رُوی به تو آریم که زِ کَس گُسستهایم.
دل از بدی پیراستهایم و اندیشه به نیکی آراستهایم.
از بندِ خواهشِ خویش گُسستهایم و به پَندِ سِپَندِ تو دلْبستهایم.
از اَهریْمَنِ گُجَسته، جَستهایم و نامِ خُجَسته تو را خواستهایم.
ما را بِخواه و بِخوان که از خود، دست شُستهایم و به کُنجی نِشستهایم.
نیایشهای پارسی سره (73)
خُدایا !
نَبُود آفرینش، تو بُودی خُدای، نباشدْهَمی هم تو باشی به جای.
همه آفریدی تو بالا-و-پَست، تویی آفریننده هر چه هست.
از تو آید بَد-و-نیک را کِلید و از تو نیک و از ما بَد آید پدید.
خِرَد تا همیشه، تو را اندر-نیابد که بَر-نتابد تو را تابِ خِرَد.
ما را به «پیری»، راهبَری فَرمای که رُوان را سُویِ رَوشنی بُوَد راهنِمای.
«پیری» که دَر سَر، شُورِ تو و به چِهر، نُورِ تو دارد.
«پیری» که خُویِ تو و رُویْ سُویِ تو دارد.
دِیوِ پلید، کَی؟ به ما دستْیازی کُند تا نام تو ما را جانْنَوازی کُند.
پس
ای دادْورِ کارْساز ! چُنان دارِمان تا از نیازمندان بِشُوِیم بی-نیاز و چُنان کُن که بِدانی و بس. نه من چاره خویش بِدانم نَه کس. اَزیرا تویی بی-نیاز از هر چه در راهِ توست و نیازِ همه سُویِ درگاهِ توست.
نیایشهای پارسی سره (74)
خُدایا !
تویی که جانِمان را زَندِگانی و چَشمانِمان را رَوشنایی تویی.
هر رُوز-و-شب و در هر بام-و-شام، یادِ تو را بَر یاد داریم و نامِ تو را بَر زبان آریم.
دَر هَر شام، سَر بَر-آریم از خواب و ریزیم از دیده، آب و تو را خوانیم و بر یاد تو مانیم.
راهِمان به توست همیشه و همیشه به توست پناهِمان.
چون بر «آشنایی» گُشادیْ دَرِمان، مَکُن خاکِ «بی-گانِگی» بَر سَرِمان.
پس
از تو خواهیم یاوَری، شرمْسارِمان مَکُن در این داوَری.
دادِ تو ما را بَر اندازه بادا و بَرازَنده بادا ما را دادِ تو.
برایِمان بِپَسَند، آن چه را میپَسَندی که پَسَندِ توست ما را پَسَند.
ما را از گَزَندِ رُوزْگار دُور دار و دُور دار ما را از بَدِ رُوزْگار.
نیایشهای پارسی سره (75)
خُدایا !
ما را جان دادی و زبان دادی ما را.
هر دَم که از آسْمان، بارانِ عشقِ تو میبارَد، در بُوستانِ دل، تُخمِ زَندگی-و-پُویندگی میکارَد و دل را بِدان زَنده-و-پاینده میدارَد.
ماییم که در باران، سَر به آسْمان داریم و نامِ تو بَر زبان داریم.
ما را بخوان به نامِ خویش و از دَرِ خویش ما را مَران که گر تو بخوانی، هم تو دانی و گر تو بِرانی، هم تو دانی.
چون تو را بِشناختیم از داغِ دُوریِ تو بِگُداختیم و دلِ خویش از این رنج بِپَرداختیم و از سَر اندیشه بیاَنداختیم.
اینک
چون تو را بِیافتیم، خود را نَیافتیم و به سُویِ تو شِتافتیم.
پس
مَباد پیشهمان بِجُز بندگی و جُز از داد، اندیشهمان مَباد.
نیایشهای پارسی سره (76)
خُدایا !
ای دانایِ زبانِ بی-زبانان !
از زبانِ ماست زیانِ ما و زیانِ ما از زبانِ ماست.
هستیم هم زبانْدار و هم زیانْکار هستیم.
از زبان، فریاد و داد از زیان.
خوبانِ دلْرُبا را بیآفریدی تا خویش را بیآرایند و هُوش از سرِمان بِرُبایند.
خِرَد را ارمغانِمان دادی که با رُویِ خوبان، نا-شکیب است !
زین سُوی، خِرَد ما را میکَشاند و میکَشاند زان سُوی، عشق.
از خود بی-گانهایم و از دَردِ دُوری، تُوان گُداخت.
آه-و-ناله این دلِ خسته را با سازِ شِکَسته، تُوان نَواخت.
سُوز آتشِ دل را از سُوزِ سَخُن، تُوان شناخت.
اینک چه کُنیم؟
به سُوزی، بِسازیم و به سازی، بِسُوزیم.
نیایشهای پارسی سره (77)
خُدایا !
تو را برای خُورِ دُرخشان میسُتاییم.
تو را برای زمینِ گَردان میسُتاییم.
تو را برای ماهِ تابان میسُتاییم.
تو را برای اَخترانِ آسْمان میسُتاییم.
تو را برای بادِ وَزان میسُتاییم.
تو را برای رُودِ رَوان میسُتاییم.
تو را میسُتاییم ای نُورِ دانا ! و ای نُورِ تُوانا ! تو را میسُتاییم.
تو را میسُتاییم ای نُورِ بینا ! و ای نُورِ شنوا ! تو را میسُتاییم.
پرندِگان را در آسْمان تویی نگاهْدار.
کَشتیِ سَر-گَردان را در دریا تویی نگاهْبان.
پس
ما را بِدار به خِرَد، بایسته و نَه بِه زَر، شایسته.
نیایشهای پارسی سره (78)
خُدایا !
ما گِرَویدیم به تو.
ما گِرَویدیم به فَرِیشتگانَت.
ما گِرَویدیم به پَیغامبَرانَت.
ما گِرَویدیم به نامه راستانَت.
ما بَخشاییدیم به درویشانِ خویشاوندان.
ما بَخشاییدیم به درویشانِ تَنگْدستان.
ما بَخشاییدیم به نا-رَسیدِگانِ پدر-مُردگان.
ما بَخشاییدیم به در راهْماندِگان.
پس
تو نیز بر ما بِبَخشای و بِبَخشای بر ما نیز تو.
بِگَردان ما را به نیکی و از نیکان بِدان.
بِگَردان پندارِمان را بیدار و به دیدارت، شادْمان بِگَردان.
نیایشهای پارسی سره (79)
خُدایا !
تویی که نَشاید تو را جُز به تو یافتن.
تویی که دستِ تو فَرازِ دستان است.
تویی که سر-ا-سر سرشار از راستی-و-دُرستی هَستی.
تویی که نامه راستان فرُو-فرستادی و به داد، فرستادی و راستی.
تو خُداوندِ مایی و ما بندهایم و به نیرُویِ تو، یَک-به-یَک زَندهایم.
تو پُر-تُوان به خِرَدمندیِ خویش و ما نا-تُوان زِ دَردمندیِ خویش.
ما در پَیِ دِیوِ دَمْدَمِهگر اُفتادیم و دل به وَی دادیم و به آیینِ کژ، رُوی نِهادیم.
اکنُون
ای همهرادی راست، دین تو !
ای همهمردمی راست، آیین تو !
ما را به خود بِخوان و به آیینِ رادان-و-نیکان بِدار.
نیایشهای پارسی سره (80)
خُدایا !
بُوستان بر سَرو داری، ای نگارِ دلْستان !. ای نگارِ دلْستان ! بر سَرو داری، بُوستان.
پَرنیانِ باغ-و-راغ و دَشت-و-دَرّه به نامِ تو در میان و رُویانند.
گُلْنِشان و گُلْکَشان و گُلفَشان، باغبانانند.
سُویِ باغ آی و نغمه نُوشْبادِ هَزار-آوا را از مرغِ هَزار-دَستان شِنَو.
ولی
به باغِ دلم، از دَردِ دُوریِ تو، گُلِ زَرد از دلِ پُر-دَرد گُوید.
سَد-هَزاران گُل شِکُفت و بانگِ مُرغی بَر-نَخاست.
بُلبُلِ هَزار-نَوا بی-نَوا شُوَد تا این نسیمِ وَزان را بادِ خَزان در پَی است.
ای باغبانِ رُوان-و-جان !
ژاله بر لاله بِبار و در گُلزارِ دل، هَزار-گُل بِکار و سَرِمان را گَرم و ما را سر-گَرم خود بِدار.
نیایشهای پارسی سره (81)
خُدایا !
سپاس از برایِ خُورِ پُر-نُور.
سپاس از برایِ دلِ پُر-شُور.
سپاس از برایِ رُوزْگارِ پُر-سُور.
سپاس از برایِ اَخترانِ دُور.
ما دلْویرانیم و در بَندِ نگار ایوانیم.
از بَندِ تَن و رَنجِ مَن، ما را آگاه-و-آزاد کُن.
یاریِمان کُن تا درختِ دُوستی را بِنشانیم.
یاریِمان کُن تا نِهال دُشْمَنی را بَر-کَنیم.
یاریمان کُن تا دِیوِ اَهرِیْمَن را رها کُنیم.
ما چه میدانیم که چه میباید جُست؟
داننده تویی، هر آن چه دانی آن دِه.
نیایشهای پارسی سره (82)
خُدایا !
هیچکَسیم، هیچکَسیم، هیچکَسیم.
هیچ اگر سایه پذیرد، ما همان سایه هیچیم.
از این است که ماییم آن چیزکی که هیچ در شُمار نیآید.
ای کَسِ بی-کَسان !
ای که به فرمان تو راستی-و-درستی بر هستی راست آید.
گیتیْ فراخ و ما گُستاخ و راهِ راستیْ سنگْلاخ است.
خواندی ما را به راستی و از کَژی ما را راندی.
از بام تا شام دُشْنامِ اَهریْمَن شنویم که «چِرا شادکام-و-پَدرام به نام-و-رامِ توییم؟».
پس
ازِ گیتیْ همه کام-و-نام، از انجامِ فرجام و آرام-و-کام بیابیم.
پندارِمان را بیدار و امیدوار به دیدار نگاهْدار تا در این بازار، نَشُویم گرفتارِ یارِ بَد-کَردار.
نیایشهای پارسی سره (83)
خُدایا !
تویی دانایِ تُوانا و تُوانایِ دانا تویی.
ما را دادی دِه که سر فَرازیم و به تو بِنازیم.
ما را دادی دِه که در تو بِنالیم و به خود بِبالیم.
ما را به خویش خوان تا تو را بِخوانیم و دِیوْ را نَخوانیم.
ما را به خویش خوان تا تو را بِخواهیم و دِیوْ را نَخواهیم.
ما را به خویش خوان تا تو را بِیابیم و دِیوْ را نَیابیم.
ما را به خویش خوان تا بر یاد تو بِمانیم و بر یاد دِیوْ نَمانیم.
اینک
در تابِ دُوریِ تو بی-تابیم و در گِرد-آبِ اَهریْمَن در تَب-و-تاب.
دل به سینه در مِهرابِ مِهرَت میتَپَد بی-تاب.
از دردِ دُوریَت، دلِِمان خُونْ-آب بِشُد و سرشکِمان چُونان سیمْ-آب.
ما را سِینهای بی-کِینه دِه و دلیْ آبگینه دِه ما را.
نیایشهای پارسی سره (84)
خُدایا !
دَم-ا-دَم ما را بر آن دار تا به اندرُون بنگریم.
دَم-ا-دَم ما را راهْبَری کُن تا در پَیِ تو باشیم.
نا-گُزیرند گُرسنگان از نان و از آب تِشنگان نا-گُزیرند.
ما را خوانِ پُر از نان دِه و ما را نزدِ خود آشیان دِه.
ما را لبی خندان دِه و رُوانی شادان دِه.
تویی که گر به خود خواهی، راهی و ماییم که گر به خود خواهیم گُناهی.
پس
از گناهِمان بِکاه و بِکاه از آهِمان.
ما را خوان بر آن خوان که از بهرِ نیکان نِهادی.
و
ما را به بهترین-راستی رَسان.
ما را به بهترین-رَوشنایی رَسان.
نیایشهای پارسی سره (85)
خُدایا !
ما را بِبَخشای، اگر به کَژی بِگِراییدیم.
ما را بِبَخشای، اگر آنی تو را از یاد بِبُردیم.
ما را بِبَخشای، اگر در پَیِ تو نَبُودیم.
ما را بِبَخشای، اگر آیینِ راستِ تو را نَپُوییدیم.
بر دلِمان بِتاب تا از تابِ رُویَت، دلِ بی-تابِمان تابان شُوَد. چون تابِ دُوریَت را نداریم و از آن بی-تابیم.
آبی داریم، ولی تابی نداریم.
دلْداده، تابْدار باید نه آبْدار.
اگر «تو» را بِخواهیم راهی است و گُناهی است اگر «خود» را بِخواهیم.
خواستنِ «تو» کجاست؟ و کجاست؟ خواستِ «خود» !
پس
ای دادار !
ما را بِبَخشای و از کَردارِ بَد ما را بَر کِنار بِدار.
نیایشهای پارسی سره (86)
خُدایا !
ما را هیچبیمار مَدار.
ما را هیچتیمار مَدار.
ما را نزدِ همگان خوار مَدار.
بر ما رُوزْگار را دُشْوار مَدار.
اینک
بر این است انجام-و-فرجامِ ما که ندانیم کجا باشد آرامِ ما؟
به سُویِ تو رُوانِمان رَوان است و رَوان است رُوانِمان به سُویِ تو.
آهی است در پَیِ هر گُناه و در پَیِ تو بُودن، راهی است.
پس
ما را در-یاب تا سر-بَلَند بِشُویم در آن رُوزی که نه از تاک نِشان باشد و نه از تاکْنِشان.
ما را جامِ نُوشینهای دِه و دلِ بی-کینهای دِه.
نیایشهای پارسی سره (87)
خُدایا !
هَزار-جامه به یَک-دَم بِدُوزی و بِدَری.
هَزار-کَس بِکُشی زار-زار و یَک-شُمَری.
تابشی به آهِ سَردِمان بِنِه و بِنه به دلِ پُر-دَردِمان آرامشی.
ما را دُور دار از کَردارِ بَد که کَردارِ بَد، چُون درختی است با بارِ بَد.
ما را دُور دار از آن شادی که فرجامش تیمار باشد.
ما از زبانِمان در رَنجیم. چون سَخُنانِِمان را نمیسَنجیم.
در این سَرایِ سِپَنجی، کسی را سُودِ بی-رنج نیست و بی-پاسْبان، گنج نیست.
خِرَدِمان است خُرد و گیتی به نا-دان نَشاید سِپُرد.
پس
ما را بهارمغان خِرَدی دِه که بدان بیاَفزاییم و بر آن بِبالیم.
خِرَدمَندْ-مَردُم بر ما بَر-گُمار تا زِ نیک-و-بَد بَر گیریم بی-شُمار.
نیایشهای پارسی سره (88)
خُدایا !
ای نِهانِ آشْکار ! و ای آشْکارِ نِهان !
ای دَوایِ دَردِ پَنهانی ما !
ای چاره هر پریشانیِ ما !
دلی داریم گُداخته که به مِهْرَت پرداخته و از خود هیچ نساخته.
خُداوندِ بَخشاینده داد-و-راست تویی و تویی که اَفزُونی، کسی را دِهی کَش سَزاست.
اَندُوختهمان چیست؟ هیچ ! جُز دلِ سُوختهمان.
اینک
گر «تو» بِخواهی ما را راهی راست به «تو».
گر «تو» نَخواهی ما را راهی است به «خود».
پس
ما را به خود بِخواه تا ما تو را بخواهیم.
ما را به خود بِخوان تا گِردِ گُناه نگردیم.
نیایشهای پارسی سره (89)
خُدایا !
با نامِ تو لاله، پیاله بِگیرد و به باغْ کاسه بِگَرداند.
با نامِ تو بر لاله، ژاله بِنشیند تا داغَش فرُو-بِنِشاند.
با نامِ تو به مَرغْزار، مُرغان بِنالَند.
با نامِ تو به گُلْزار، هَزاران بِخوانند.
با نامِ تو مُرغان بِشُوَند بَر-فَراز.
با نامِ تو پرندِگان بِکُنَند پَرواز.
با نامِ تو درختانِ بید، گیسُو بِکُنَند دراز.
پس
هَستی از نامِ تو آغاز بِشُوَد و پایان بِپذیرد با نامِ تو هَستی.
اینک
تو را میخوانیم-و-میسُتاییم و میسُتاییم-و-میخوانیم تو را.
چون که زاریم ما، دادِ ما دِه که از فریادِ ما بِه.
نیایشهای پارسی سره (90)
خُدایا !
به هر کار پُشت-و-پناهِمان تویی.
نماینده رای-و-راهِمان تویی.
به فرمانِ تو به وَرْشیمِ بهار، به باغِ فَراخ، درختانِ پُر-شاخ، گُل به سَر بِزَنَند.
به فرمانِ تو به وَرْشیمِ خَزان، بادها تاجِ گُلها را به تاراج بِبَرَند.
به فرمانِ تو از بهرِ رُوزیْ قار-قارکُنان، کلاغان به باغان بِشُوَند.
به فرمانِ تو مُرغان، به بَلَندْ-آشیان بَر-بِشُوَند.
آن کیست که اینها را بِدانَد و تو را نَخوانَد؟!
آن کیست که نامِ تو را بِشنَوَد و به تو نَگِرَوَد؟!
پس
برایِمان تو بِخواه-و-بِخوان که گر تو بِخواهی-و-بِخوانی، آنی آن بِشُوَد.
سپاسْْگُزاریم بر آن چه نَدادی و بر آن چه بِدادی، سپاسْگُزاریم.
جُز سپاسْگُزاری از ما چه آید؟ و از تو چه آید جُز بزرگْواری.
نیایشهای پارسی سره (91)
خُدایا !
ای که به نامَتْ جُویها، رَوانا.
ای که به نامَتْ مُرغان، خوانا.
ای که به نامَتْ مَردُمان، دانا.
پَروانه را پَروا نِه که جُز به عشقِ تو به اَخْگَر بِزَنَد.
دلِ پُر-اَخْگَرِمان را آن نِه که به کسی جُز تو سَر بِزَنَد.
اَزیرا
آن دَم که از «خود» تَهی شُوَیم، پُر شُوَیم به «تو» و به «تو» آییم آن دَم که بی-«خود» آییم و اگر بِرانی به گُناهانِمان، هم به درْگاهِ تو آییم.
از این است که سَرِ بی-تَنان و تنِ بی-سَران به دادِ تو امیدوارند و سَردارانِ سَر به داران، به دادِ تو امیدوارند.
پس
داد-و-دَهِشِمان دِه که آن بِه.
نیایشهای پارسی سره (92)
خُدایا !
ای دادْوَرِ باوَر !
ای دادْوَر یاوَر !
ما گِرَویدِگان به دادِ تو باور داریم، تو یاوَرِ باورِمان باش.
ما به یَکانگی تو باوَر داریم، تو ما را یَکانه باش.
پَهلوانانِ نامْدار را یار-و-یاوَرِمان دار که با پَتیارِگان و آَژْدهایان بِنَبَردَند تا ما را بِرَهانند. ما نیز با خویش در پَیکارِ آشْکاریم و جُز این کار نداریم. در دلِ شب از چَشمانِمان گوهر باریم تا تُوش-و-تُوان داریم و دانیم که دیر نپاید تا این سَرایِ سِپَنجی سَر آید و گاهِ رفتن در-آید.
اینک
زِیبَندگیِ زَندگی با فَرِیبَندگی خود و جُویَندگی-و-پُویَندگیِِمان به سر آمد و گاهِ رفتن در-آمد.
پس
ما را بِرَهان از رَنجِ این سَرایِ سِپَنجی که به هیچگَنجی نیاَرزد.
نیایشهای پارسی سره (93)
خُدایا !
جهانْآفرین ! ایزدِ کارْساز !
تُوانا کُن، نا-تُوان را نَواز.
آنْگاه که گاهِ رفتن دَر-رَسَد و آن فریشته بُرنا سُرنا سَر دَهَد، به درْگاهِ توست دیدِگاهِ هَمگان.
آنْگاه که در پیشْگاهِ تو، ما مَردُمانِ گُمْراه آه بَر-آریم، به درْگاهِ توست دیدِگاهِ همگان.
ما مَرْدُمانِ خاکْزاد –و-خاکْنشین؛
هر دَم بُتی بِساختیم و بِدان بِپرداختیم و دل بِباختیم و جان بِگُداختیم.
اینک
ما را نام، ز نَنگ است و از نام، نَنگ است ما را.
پس
از شُومِی-و-بیشَرمِیِ ما در-گُذار و کرده ما پیشِ ما مَیار.
گناهِمان را بِبَخشای که نگُون مانده از شَرمْساری، سَرِمان.
نیایشهای پارسی سره (94)
خُدایا !
تویی بر نیک-و-بَد هَمْواره دانا.
تویی بر نیک-و-بَد هَمْواره بینا.
جُز تو نیست پناهْگاهِمان و پناهِمان کسی نیست جُز تو.
کُوهِ تیمارِ عشق تو ما را از کَمر انداخت و سیمرغْ در این راهِ ترسْناک پَر انداخت.
چون تو را یافتیم، به سُویِ تو شتافتیم و زِ گیتیْ همهکامِ دل یافتیم.
اکنُون
آزاد دار رُوانِمان را زِ هَر زَهرِ دَردی و دلِمان را به شکُوهِ شادی آباد دار.
هُمایِ راهْنِمای بر سَرِمان فَرازْ دار.
ما را از اَندُوهِ راهِ پُر نِشیب-و-فَراز بازْ-دار.
دستانِ پُر نیازِمان را ز دَریُوزه کَسان بازْ-دار.
چَشمانِمان را به سُویِ رادان و راستان بازْ-دار.
نیایشهای پارسی سره (95)
خُدایا !
ای خُدایِ بی-یار و یارِ همه !
ای به خود زَنده و زَندهْدارِ همه !
همگان، بَندِگانِ دَر بَندِ توییم، هم تو دانی.
تو پاتْشاهی و ما بنده توییم، هم تو دانی.
از سِپهرِ تیزْ-رَوْ چَشمِ آسایش نداریم و سَرِ گُریز داریم. ولی نداریم دلِ این کار و تَنِ این بار نداریم.
ما راهْسِپاریم زینسَرای، بدان سَرای و در این راهْسِپاری توشهای نیاَندُوختیم و از دانشِ تو هیچ نیآمُوختیم.
پُر از باد است سَرِمان و دستانِمان است پُر از باد.
ای باد-ران و ای داد-رَسان !
باد را از ما بِرَهان و بر ما بِدار داد را.
رُوانِمان را زِ تیمار آزاد دار.
نیایشهای پارسی سره (96)
خُدایا !
راست دار کارِمان را.
راست دار گُفتارِمان را.
راست دار کَردارِمان را.
نیازِ ماست آنچه نازِ توست.
در دلِ ویرانهِمان، گنجِ تیمارِ توست.
سرِ نامه هر نامهای به نامِ توست.
تو آنی که خِرَدْ ارمغان توست و ما با آن در پَیِ دانشیم و رُوانِمان را با آبِ آن میشُوییم.
ما راست هر رُوزی، شُوری و سِرشتِ تو راست نُوری.
دَم-ا-دَم از نُورِ تو در سُوریم و از این سُور در شُوریم.
باشد تا همیشه :
اندیشهْمان از بی-گَزَندان شُوَد و به یزدان شُوَد پناهِمان.
نیایشهای پارسی سره (97)
خُدایا !
ای یَکانه دادْوَرِ دَوران !
نمانَد جُز درِ تو در جهان پناهِ دگر.
رَوا بُوَد که نداریم سَر به راهِ دگر.
کیست؟ که تو را نَخوانَد و بر خود نَبالَد که خوانِش-و-بالِش، ما راستْ و تو راستْ نازِش-و-نوازِش.
دلِمان، آتشْکده نُورِ یزدان و فَرُوزان زان آتشی است که نمیرد همیشه. ولی دِریغ-ا-دِریغ که دَم-ا-دَم به گُوشِ هُوشِمان اَهریْمَنِ رِیْمَن میدَمَد.
بَد به سُویِ بَد بِگِراید و بَد-اندیش را بَد بیآید پیش.
کارِمان بِشُد اَندُوختنِ کِینه و سُوختنِ سینه بِشُد بارِمان.
ما را بر آن بِدار که با سُوختنِ سینه، کِینه کُهنِه-و-دیرینِه را بِسُوزیم.
به کامِمان بِگَردان سِپهرِ بَلَند و دلِمان شاد کُن و تَنِمان بی-گَزَند.
جانِمان را پیراسته-و-آراسته-و-شایسته دیدار خود دار.
نیایشهای پارسی سره (98)
خُدایا !
کَسْ به تو و تو به کَسْ، مانندْ نیست.
کَسْ را نه به جُز تو کَسْ، خُداوند نیست.
ما «خود» بِبینیم و «خود-بینیم».
به «خود» شیفتهایم و «خود» را فریفتهایم.
میتازد از یَک-سُوی دُشمَن بر ما و اَهریْمَن بر ما از دیگر-سُوی میتازد.
از فَرمانْبَری «تو» سَرْ بَر-تافتیم و به «خود» بِپرداختیم و نرسیدیم بدان چه بِخواستیم.
ای مِهربانْتر از باران ! بر ما بِبار تا :
ما خودِمان را بِبَخشاییم، تو نیز ما را بِبَخشای.
ما خودِمان را دُوست بِداریم، تو نیز ما را دُوست بِدار.
ما خواهانِ نیکی بِشُوَیم، تو نیز برایِمان نیکی بِخواه.
ما خواهانِ آگاهی بِشُوَیم، تو نیز برایِمان آگاهی بِخواه.
نیایشهای پارسی سره (99)
خُدایا !
ای که رَنگِ تو بِهترین رَنگهاست.
رَنگ-و-آرَنگِ زَندگی با رَنگ تو زیبا میشُوَد.
زیبندگیِ زَندگیْ از فَرُوغ-و-فَرزانگیِ تو فِریبا میشُوَد.
بایستگیِ زَندگی از شایستگیِ تو دلْرُبا میشُوَد.
ای بایسته هر شایسته !
یاد میکُنیم نَخُست از تو و پرستش بر این بُنیاد میکُنیم.
تو راستْ کُوشِش رُوزِ رَزم و بَخْشِشِ رُوزِ بَزم تو راست.
به گیتی، شهریاری تو راست و تو راست پاتْشاهی به گیتی.
از تو بِخواهیم سر-ا-سر، راستی و درستی سر-ا-سر از تو بِخواهیم.
پس
آن کُن که بَخْتِمان زِ بَهانهْ رَسته شُوَد.
آن کُن که دلِمان به تو وا-بَسته شُوَد.
نیایشهای پارسی سره (100)
خُدایا !
بینایی و دانایی و تُوانایی و مانایی.
ما را بینا کُن. چون در چاه نیاُفتیم.
ما را دانا کُن. چون سَخُن از سَرِ دانِش بَر-آید، در دل، نُورِ آسایِش بِتابد.
ما را تُوانا کُن. چون پیرُوزییم به هر اندازه که تُواناییم.
ما را مانا کُن. چون در آتشْکده دلِِمان، نُورِ پُر-فَرُوغِ تو همیشه مانا بادا.
اینک
به باغِ آلالِه بنگریم، ژالِه سُراغِ داغِ لالِه بِرَوَد. به باغِ جانِمان بنگریم، دِریغ-ا-دِریغ پیالِه-پیالِه نالِه نُوشیم و از آن در خُرُوشیم.
بارِ گناهانِمان سنگین و دلِمان اَندُوهگین است.
برای گنجِ سَرایِ سِپَنجی، رَنجی بَریم و هیچ نَسنجیم.
پس
دلِمان را شاد کُن زین سَرایِ سِپَنج.
جانِمان را دُور کُن زین گیتیِ پُر-رنج.
بدون دیدگاه