” آن آتش دیرینه بجویید به سینه
آتشکده کرد این دل بیکینه مرا برد “
هر کس به سرِ آبی و ما هم به سرابی
من مانده ام آخر که از این سوی، چرا برد؟
آن آتش دیرینه بجویید به سینه
آتشکده کرد این دل بیکینه مرا برد
تا لاله رخی در چمن عشق بماند
سودای دل سوخته، ما را به خدا برد
ای جلوه ! غزل گوی غزالی شده ای، باز
آن کو که ترا دید و ترا کشت و ترا برد
میرزا جلوه گیلانى (دکتر فربود شکوهى) » غزلیات
آن زلف پر از تاب که تاب از دل ما برد
در تاب و تب اکنون، دل بیتاب کرا برد؟
چون باز کنم زلف خم اندر خم وی باز
بنگر که چه تابیست؟ که تاب از دل ما برد
دِی باده مرا بُرد کشان تا به درِ یار
آن دم رخ خوبش ز من این روی و ریا برد
تا شوخ پری چهره از آن پرده در آید
آرامش ما را غم آن پرده گشا برد
سرگشته چو گوییم و سر از پای ندانیم
خود دل شدۀ بی سر و پایش به کجا برد؟
آن پرده سرایان که درین پرده سَرایند
با رود بخوانند سرودی که صبا بُرد
دیریست که داد از پی بی داد زمان شد
ماهور بزد، وین دل نالان به نوا برد
بیمار غم عشق تو درمان نتوان کرد
کو طالب درد است که قانون شفا برد
هر کس به سرِ آبی و ما هم به سرابی
من مانده ام آخر که از این سوی، چرا برد؟
آن آتش دیرینه بجویید به سینه
آتشکده کرد این دل بیکینه مرا برد
تا لاله رخی در چمن عشق بماند
سودای دل سوخته، ما را به خدا برد
ای جلوه ! غزل گوی غزالی شده ای، باز
آن کو که ترا دید و ترا کشت و ترا برد
بدون دیدگاه