من یکی دل دارم و دلبر مرا باشد هزار
من چه گویم خود نمیدانم ندارم اختیار
فربود شکوهی (میرزا جلوه گیلانی) » گزیده اشعار
شعر امان از روزگار
من یکی دل دارم و دلبر مرا باشد هزار
من چه گویم خود نمیدانم ندارم اختیار
مطربانِ خوشلقایِ خوبروی اندر میان
خوش بُوَد مستی و هستی در بَر و رویِ نگار
نیکخواهانم دهندم پند و پندارند من
عقل را آیینه دارم عشق را کردم مهار
من به خود کی میروم از عقل سوی عشق باز؟
میکَشد هر دم مرا آن بویِ زلفِ مُشگبار
دین مِهر و مُهر دین بر چهرهام باشد گواه
هر کجا چون میشوم گویند: “روی از وی بدار”
پیر ما جامی به کف از نرگسش دارد، مگوی
روی سوی خانه خمّار دارد، هوش دار
شیخ شهرم گفت: “مر خدمت بدین مردم کنید”
وَجه منبر گر نگیرد نیست او را هیچ کار
من به کنجی درنشسته در خرابات مغان
گویم و خواهم چنین چندان امان از روزگار
جلوه! اسرار الهی نیست در بازار شهر
از که می پرسی؟ بیا و دست ازین و آن بدار
بدون دیدگاه