” یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه ”
فربود شکوهى:میرزا جلوه گیلانى
” جامه تقوا”
دوشینه به خواب اندر دیدیم به میخانه
شیخی شده پا برجا در کسوت پیرانه
من جامه تقوی را بگرفته بدم ، اما
و آن شیخ بدادم می با دست کریمانه
گفتم که مرا کاری با می نبود ، باری
تسخر زد و گفت : آری ،مینوش دلیرانه
ناگاه ندا آمد از عقل مآل اندیش
پندم بشنو جانا برگرد به کاشانه
جان ودل و دینم را بنهاده و برگفتم:
اینست قمار آخر افسون تو افسون
آوخ که ندانستم بیهوده تبه کردم
شیرین لحظاتم را با عاقل و فرزانه
گفتش ز قمار آخر بر گوی به ما اینک
از حال خود و شمع و از آتش و پروانه
گفتم که مکن نفی ام در جلوه او دیدم
اسرار انا الحق و دار و سر و پیمانه
از خواب چو جستم من اشک رخ خود دیدم
هریک به زبان خود گفتند صمیمانه :
” یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه ”
بدون دیدگاه