عشق و محبت

در باب عبادت کتاب اصول کافی از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمد الصادق علیهماالسلام روایت شده که فرمود: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «افضل الناس من عشق العباده فعانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا یبالى على ما أصبح من الدنیا على عسرام على یسر.»
یعنی : برترین مردمان کسی است که به عبادت حق تعالی عشق ورزد و هم چون عاشقان، با عبادت خداوند، بجوشد و آن را به دل دوست بدارد و تن خویش در خدمت آن بگمارد و دل و جان خود را از غیر عبادت و بندگی حق، فارغ سازد و به سختی و سستی دنیا نیندیشد.»

مرحوم مجلسی در کتاب «بحار الانوار» از رسول خدا صلى الله علیه و آله نقل کرده است که: «ان الجنه لا عشق الى السلمان من سلمان الى الجنه.»
یعنی : «اشتیاق بهشت به سلمان، بیش از اشتیاقی است که سلمان به بهشت دارد.»

و در همان کتاب آمده است که حضرت ابو جعفر امام محمد باقر علیه السلام از پدر بزرگوارش نقل کرده است که وقتی گذر امیرالمؤمنین علیه السلام به دشت کربلا افتاد، با دیدگانی لبریز از اشک و اندوه به اصحاب خود فرمود: هذا مناخ رکابهم الى ان قال علیه السلام: حتى طاف بمکان یقال له المقدفان» فقال قتل فیها ماء تانبی و ماء تاسبط کلهم شهدا قال علیه السلام: «و مناخ رکاب و مصارع عشاق شهداء لا یسبقهم من کان قبلهم ولا یلحقهم من بعدهم.»
یعنی: اینجا مکانی است که سوارانشان، فرود خواهند آمد. پس از آن به محلی رسید که آنرا «مقدفان» می گفتند. گرد آنجا گردید و فرمود: در این جا دویست تن از پیامبران خدا و دویست تن از فرزندانشان کشته شده و به شهادت رسیده اند. آنگاه گفت: «این جا منزلگاه سواران و محل زورآزمایی و نبرد عاشقان و شهیدانی است که هیچکس از پیشینیان بر آنان پیشی نگرفته است و از آیندگان نیز کسی به منزلت و مرتبت ایشان نتواند رسید .»

همت نگر که پیش تو با یک جهان امید
هـرگز نشـد گـشـوده لب التماس ما

عریانی است کسوت آزادگان عشـق
زیبنده نیست بر تن هر کس لبـاس مـا

تعمیر ما ز آب و گـل عشـق کـرده انـد
ایمن ز سیل حادثه باشد اساس ما

افلاطون حکیم را گفتند: پسرت دچار عشق شده است، گفت: اینک در آدمیت خود، کمال یافته است.

عشق، درد است به نزدیک طبیبان مجاز
پیش دانای حقیقت بجز از درمان نیست

 ***

چراغ انجمن عشق اگر دهـد پر تو
ز خاک بادیه هر ذره شبچراغ شود

باشد سفال میکده آئینه مراد
بی بهره آنکه در طلب جام جم شود

***

نیست چشم نقص بین مرد کمال افزوده را
عنبرین گل می شمارد خار گرد آلوده را

گر کمالی بایدت خوکن به تلخیهای عشق
نوشداروی شفا پندار زهـر سـوده را

صاحب کتاب «ریحان و ریعان» نوشته است: محبت، نخستین گام در وادی هوی(۱) است. پس از آن، به ترتیب، علاقه و دلبستگی و کلف(۲) . و وجد و عشق خواهد بود. عشق، نام و عنوان حالتی است که از محبت، فراتر باشد و سپس حالت شعف حاصل می شود. شعف، همان سوزش و احتراق دل آدمی در آتش محبت است که با احساس لذتی مخصوص، دست می دهد و پس از اینها، حالت لوعه(۳) و لاعج(۴) و عـرام(۵) و جوی(۶) ظاهر می شود جوی، اشتیاق شدید دل و آنگاه حالت تتییم (۷) و تبل(۸) و هیام (۹) است. هیام، چیزی شبیه جنون است.

۱ – میل و اشتیاق تند
۲ – با فتح کاف و لام، عشق و تعلق شدید
۳ – التهاب آتش محبت
۴ – عشق سوزان
۵ – شور درد انگیز
۶ – شدت وجد که از عشق حاصل می شود
۷ – ذلت و بندگی عاشق دلداده
۸ – بیماری عشق
۹- جنون عشق

از رسول خدا صلى الله علیه و آله روایت شده است که فرمودند: «قال الله تعالى اذا علمت ان الغالب على قلب عبدی الاشتغال بی جعلت شهوت عبدى فی مسألتی و مناجاتی فاذاکان عبدی کذلک عشقنی عبدی و عشقته فاذاکان عبدی کذلک فاراد آن یسهو عنى حلت بینه و بین سهو عنی، اولئک اولیائی حقا، اولئک الابطال، اولئک الذین اذا اردت اهل الارض بعقوبه زویتها عنهم لاجلهم،»
(بحار الانوار)

یعنی : «خداوند متعال فرمود: وقتی دانستم که یاد من و مشغولیت به مـن بـر قـلب بنده ام مستولی است او را به سؤال و نجوای با خود مایل می کنم. پس چون بنده چنین شد بر من عاشق می شود و من نیز به او عشق می ورزم. پس از آن اگر این بنده خواست مرا فراموش کند من خود بین او و فراموشیش حائل می شوم. آنان به حق دوستان منند. آنان شجاعانند. و اگر اراده کنم که اهل زمین را به عقوبتی دچار کنم آنان کسانی هستند که به خاطر ایشان عذاب و عقوبت را از اهل زمین بر می دارم.»

با یاد روی او نفس آتشین خوش است
هر کس که لاف مهرزند اینچنین خوش است

عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود
دیوانه گشتن از نظر اولیـن خـوش است

این دو بیت به حضرت جواد الائمه منسوب است که به هنگام بیماری و تب انشاء فرمود:

انت امرضتنی و انت طبیبی
فتفضل بـنظره یا حبیبی

و اسقنى من شراب ودک کأسا
ثم زد فی حلاوه التقریب(۱)

مخمس عاشقانه ذیل از شیخ بهائی رحمه الله علیه است:

بد مرا شب دوشــن بـزمکی به پنهانی
کز درم درآمد یـار بـا جـمـال نـورانی

گفتم این سخن هر دم نزد دلبـر جـانی
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

تا دمی بیاسایم زین حیات جسمانی

آمد از در و بنشست با وفـا کـنـار من
بزم ما گلستان کـرد یـار گلعذار مـن

 گفتمش دلا بنگر چشم مست یـار مـن
بی وفا نگـار مـن می کند بـه کـار مـن

خنده های زیر لب عشوه های پنهانی

روشن عالمی را چون از جمال وی دیدم
تشنه وصال او خضر نیک پی دیدم

در خرابه ساقی را میکشان ز وی دیدم
زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم

گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی

دل کباب شد از غم یار مهربان رحمی
می‌کنم ز هجرانت ناله و فغان رحمی

هر زمان مراباشد چشم خون فشان رحمی
یوسف عزیزم کو ای برادران رحمی

کز غمش بپرسم من حال پیر کنعانی

ما به نرد هجرانت همچو مهره در بندیم
دل ز غیر ببریدیم دیده از جهان کندیم

دیـده ایــم رویش را باز آرزومندیم
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

از صفای رخسارش زنگ لوح دل شستم
از لبان میگونش همچو غنچه بشکفتم

او کله فکند از سر من چو زلفش آشفتم
کاکل پریشانش دیدم و به دل گفتم

کاین همه پریشانی بر سر پریشانی

دین و دل ربود از من باز آن بت ترسا
عالمی چوصنعان کرد آن صنم به یک ایما

از حرم گذشتم مـن راه مسجدم مـنما
زاهدا مده پندم بیش از یـن تـو ای دانا

کافر ره عشقم داد از این مسلمانی

کعبه را بنه ای دل دیر را زیارت کن
ملک هستی خود را در رهش توغارت کن

گر هلاک من خواهی ای صنم اشارت کن
خــانه دل مـا را از کـرم عـمـارت کـن

پیش از آنکه این خانه رو کند به ویرانی

ای نگار مه سیما بشنو از وفا پندم
من به دام زلف تو چون اسیر در بندم

تا تو را بتا دیدم دل ز غیر برکندم
گر تو بر سر جنگی مـن سـپر بیفکندم

میکشی مرا آخر میکشی پشیمانی

سر عشق مه رویان برملا نمی شاید
بعد هر «نعم» جانا حرف «لا» نمی شاید

کس چو ما ز هجرانش مبتلا نمی شاید
مـا ســه گـلیمان را جـز بـلا نـمی شاید

بر تن «بهائی» ریز هر بلا که بتوانی

اشعار ذیل، بیان عشق عارفانه ای است از مرحوم عراقی:

مه من نقاب بگشا ز جمال کبریایی
که بتان فرو گذارند اساس خودنمایی

شده انتظارم از حد چه شود ز در درآیی
زد و دیده خون فشانم زغمت شب جدائی

چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی

چه کسم چه کاره ام من که رسم به عاشقانت
شرف است آنکه بوسم قدم ملازمانت

به کمین استخوانی که شها برم زخوانت
همه شب نهاده ام سرچوسگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه گدایی

نگشود عقده دل نه زشیخ و نه واز برهمن
نه ز دیر طرف بستم نه زکعبه و نه زایمن

که نصیب عاشقان شد ز ازل فضای ی گلخن
سر سیر گل ندارم ز چه رو روم به گلشن

که شنیده ام ز گلها همه بوی بی وفایی

ز حدوث پاک گشتم به قدم رهم ندادند
ز وجود هم گذشتم به عدم رهم ندادند

به کنشت سجده کردم به صنم رهم ندادند
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی 

چوبنای عشق عاشق که زعشوه بی نیاز است
دل مبتلای محمود به کمند طره ایاز است

که مدار شوخ چشمان بکرشمه است و ناز است
درگلستان چشمم زچه رو همیشه باز است

بامید آنکه شاید تو به چشم من در آئی

جو بنای کار عاشق همه سوز و ساز دیدم
ز جهانیان گروهی همه در مجاز دیـدم

به شرابخانه رفتم همه مست ساز دیدم
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

چو خوش است مطرب آید به سماع ذکر یاحی
کند التفات ساقی سـوی بـزم مـا پیاپی

غم عشق را دوایی نبود به جز نی و می
زفراق چون ننالم من دل شکسته چون نی

که بسوخت بند بندم ز حرارت جدایی

چو به صحن باغ سروم قد خود عیان نماید
ز عذار لاله گونش چمن ارغوان نماید

رخ خود پی نظاره چو به گلستان نماید
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

ز حدیث لعل گاهی زندم ره دل و دین
کشدم به ناز گاهی به کمند زلف پر چین

زندم به تیر مژگان کشدم به خنجر کین
به کدام مذهب است آن به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی

سحری به خواب بودم که ندا ز در درآمد
که نوید وصل گویا ز دیار دلبر آمد

بتو مژده باد ای دل که شب غمت سرآمد
در دیر می زدم من که یکی ز در درآمد

که بیا بیا «عراقی» که تو هم از آن مایی

و اینک شور و اشتیاق و عشق در ابیانی پراکنده:

گرچه کاری نتوان یافت به دشواری عشق
کارها می شود آسان به مددکاری عشق

گرچه عنوان صفت از ضعف به خاکم یکسان
زیر دستم شده گردون به مددکاری عشق

***

عشق خودیاری دهد یعنی که کار کوه کن
قوت بازوی عشق است آن نه از بازوی اوست

***

ای صبا از من بگو فرهاد بی بنیاد را
در میان عشقبازان تخم ننگی کاشتی

بیستون را کنده ای از بهر شیرین ای عجب
تیشه آهن چه لازم بود مژگان داشتی

***

شـــــــاها دل آگاه، گـدایـان دارنـد
سر رشـته عـشـق بـیـنـوایـان دارنـد

گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چـون در نگری برهنه پایان دارند

***

کجا دیدی بیابانی که مجنونش نبودم من
زهر صحرا که نامش می بری خاری است در پایم

شب و روز دگر محتاج مهرومه نخواهد شد
اگر یک شب خیال او شود شمع شبستانم

***

مکن در صیدگاه عشق پای جستجو رنجه
که صیداین زمین خوداز پی صیاد می آید

***

من نمی دانم که این عشق و محبت از چه خواست
این قدر دانم که میل از جانب محبوب بود

***

دل جـز ره عشـق تـو نپوید هرگز
غیر از سخن عشـق نگوید هرگز

صحرای دلم عشـق تـو شـورستان کرد
تامهر کسی در آن نروید هرگز

***

تا دیده دهد نور به رویت نگرم
تاقوت پا بود به سویت گذرم

چون نور ز دیده پا ز قوت ماند
بنشینم و جان به خاک کویت سپرم

***

عشق باقی به سر و موی سر از غصه سپید
زیر خاکستر خود آتش پنهان دارم

همچو آن آهن از کوره برون آمده ام
که به سر پتک و به زیر تنه سندان دارم

***

عاشق به مکان در طلب جـانان است
جـــــانانه بـرون ز حیز امکـان است

ناید به مکان آن، نرود ایـن ز مـکـان این
است که درد عشق بی درمان است

***

چه دل شه چه گدا عشق کند یکسان کار
سایه یکرنگ فتد خواه زگل خواه زخار

***

در عشق توام تاب و توانایی نیست
در هجر توام صبر و شکیبایی نیست

تا تاب و توان بـود تحمل کردم
اکنون چکنم تاب و توانایی نیست

***

عشق بازان که تمنای نگار اندیشند
ننگشان باد اگر ز آنکه به عـار انـدیشند

کسوت مردم عیار بر آن قـوم حـرام
که در اندیشه گنجند و ز مـار انـدیشند

«آذری» بر گل این باغ به بویی نرسند
نازکانی که ز آزردن خـار انـدیشند

***

عشق آمد و شد چو جانم اندر رگ و پوست
تاکرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من باقی و باقی همه اوست

***

در سینه تویی وگرنه دل خـون کـنمش
در دیده تویی وگرنه جیحون کنمش

امـیـد وصـال توست جـان را ورنه
از تـن بـه هـزار حیله بیرون کنمش

***

دل داغ تـو دارد ارنـه بـفر و ختمی
در دیده تویی وگرنه بـردو ختمی

جان همدم توست ورنه روزی صد بار
در پیش تو چون سپند بر سوختمی

***

چوگردم تنگدل شرح غمت هم با غمت گویم
که در شرع محبت کفر باشد محرم دیگر

***

نهم جنازه «عرفی» به دوش و می نازم
که ساق عرش محبت به روی دوش من است

***

 آن گرد حرم گردد و این گرد خـرابـات
من گرد سرت گردم و هر جا که تو باشی

***

مرغ حرمت به طوف گردون نرود
خو کرده به باغ سـوی هامون نرود

زین گوشه محال است برون رفتن مـن
کانکس به بهشت رفت بیرون نرود

***

فلاطون حاذق است اما نباید گو به بالینم
که بیمار محبت جز محبت نیست در مانش

***

انصاف بده که عشق نیکوکار است
ز آنست خلل که طبع بد کردار است

تو شهوت خویش را لقب عشـق دهی
از شهوت تا به عشق ره بسیار است

***

شـرح غـم عشـق را بیانی دگر است
داغ دل خسته را نشـانی دگر است

گر فهم سخن نمی کنی معذوری
کافسانه عشـق را زبانی دگر است

***

ما به جرم عشق بدنامیم و زاهد از ریا
هر دو بدنامیم امـا مـا کـجا و او کجا

***

شبی به دیدن پروانه رفت بلیل زار
که ناله ای بکن ای مرغ آتشین منظر

جواب داد که ای هرزه گرد وادی عشق
چو هیچ شکوه ندارم چه نالم از دلبـر

تو ناله کن که ز سرمنزل فنا دوری
وگرنه من شدم این دم تمام خاکستر

***

نسیت الیـوم مـن عشــقى غـذائی
فـلا ادرى غـذائـى مـن عشـائی

فذکرک یا سیدی اکلی و شربی
و وجـک آن نظرت شـفاء دائـی

***

صد باره سوختیم چو پروانه و هنوز
آگاه نیستیم ز سوز و گداز عشـق

***

عشق راطئ لسانی است که صد ساله سخن
یار با بار به یک چشم زدن می گوید

***

ای شیخ خاطرم به حدیث تو شاد نیست
عاشق نبی مرا به تو هیچ اعتماد نیست

کجاست دل که از دل حجاب بردارد
ز دیده بار گرانی چو خواب بردارد

***

رتبه عشق نگه کن که به وادی طلب
آتش طور برون از شجری می آید

***

گفتی چـه کسـانند اسیران ره عشـق
ماتم زده ای، سوخته ای، در به دری چند

***

یا مقسم بالمثانی ان لایجیء مکـانی
کفر یمینک حتماً فانت وسـط جـنانی

متى تباعدت عنى و انت فی القلب دانی
متى تغیبت عنى و انت عـیـن عـبانی

والله ماکنت وحدى الأ رأیتک ثانی

***

از هر چه غیر دوست چرا نگذرد کسی
کافر بـرای خـاطر بت از خـدا گـذشت

***

انی عشقت و ما فی العشـق مـن یأس
مـا اطیب العشـق لو لا شنعه الناس

والله مـا طـلعت شمس و مـا غربت
الا و انت مـى بـقلبی و وسـواس

ولا تنفست محزوناً و لا فـرحـا
الأ و ذکــرک مــقروناً بـــــــانفاس

و لأجـلست الى قــوم احـدثهم
الا و انت حـــدیـثی بیـــــن جـــلاس

ان کــــان حـبـکـم کـالورد منصرفا
فـان حـتى لـکـم عـطـرى مـن الآس

مـالی و للـناس کـم یحجوننی سفها
دینی لنـفسی و دیـن النـاس للناس

***

غازی که پی غزوات اندر تک و پوست
غافل که شهید عشـق فـاضلتر از اوست

فردای قیامت این به آن کی ماند
کاین کشته دشمن است و آن کشته دوست

***

دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان رهگذر می بیخت خاک

گفت ای مجنون چه می جویی چنین
گفت لیـلی را چـه مـی گوئی بـبین

گـفـت لبـلـی را کـجـا بـابی ز خاک
کی بود در خاک شارع درّ پاک

گفت من می جویمش هر جا که هست
بو که جـایی آورم او را به دست

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=31560

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند