در ادامه بازنشر جلد دوم کتاب نشان ازبی نشانها در فصل دوم کتاب و به ادامه کرامات و حکایات (حکایت ۲۹ تا ۵۶) می‌پردازیم، فصلی که در آن از کرامات و حکایات آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی قدس‌سره‌الشریف از بیان فرزندشان عالم متأله آیت الله علی مقدادی اصفهانی آورده شده است. این فصل مجموعا ۵۶ حکایت را در خود گنجانده است.

حکایت ۲۹

بعد از آمـدن متفقین به ایران اداره‌ای به نام شرکت روستایی تأسیس شد که یکی از وظایف آن تقسیم قند و شکر مردم به وسیله قنادها بود. رئیس شرکت روستایی شخصی بود به نام آقای عبدالحسین معاون و معاون ایشان مردی به نام شاهزاده آذرخشی بود. مرحوم پدرم به نامبرده سفارش کرده بودند که سهمیه قند و شکر مردی به نام آقا سید کاظم موسوی را اندکی بیشتر منظور نماید ولی آقای آذرخشی به سفارش ایشان ترتیب اثـر نـمی داد. رئیس شرکت روستایی در مقابل معاون خـود قـدرتی نداشت چون آقای آذرخشی روسی می دانست و واسطه در میان دولت و روس‌ها بود. و در واقع، دولت در مشهد هیچگونه قدرتی نداشت و مشهد در دست روس‌ها بود و به همین جهت، آذرخشی قدرت هر کار داشت. یک روز که سید موسوی برای پیگیری کار خود به شرکت رفته بود شخصی در آنجا به آذرخشی گفته بود که این سید مرید کسی است که اگر ریش خود را بجنباند شما را نابود خواهد کرد. آذرخشی هم چون به روس‌ها اتکاء داشت و قدرت هم در دست آن‌ها بود گفته بود من ترسی ندارم بگو هر قدر می خواهد ریشش را بجنباند. آقای موسوی روز دوشنبه خدمت پدرم رسید و شرح ماجرا را گفت. سحرگاه جمعه یک ساعت به صبح مانده پدرم مرا صدا زدند. خدمتشان رفتم دیدم روی سجاده ایستاده اند. فرمودند: الساعه خدمت حضرت علیہ السلام مشرف بودم. شرح حال سید را عرض کردم. حضرت فرمودند شر او را از سر سید رفع کردیم. صبح شد. نیم ساعت قبل از آفتاب، درب را زدند. درب را باز نمودم. شاهزاده بدیعی کارمند پست و تلگراف بود که می گفت با حضرت شیخ کاری فوری دارم. خدمت ایشان عرض کردم فرمودند سؤال کن چکار دارد؟ سؤال کردم. گفت یک ساعت قبل – اول اذان صبح – از طرف شهربانی شاهزاده آذرخشی را به دستور روس‌ها توقیف کرده اند به جرم اینکه جاسوس آلمان‌ها بوده و اخبار جنگ را به آنها می رسانده. چون آذرخشی همسایه من است و با هم بستگی داریم، به من پیغام داد و گفت حاج شیخ مرا زده است. الساعه برو و دست به دامن ایشان شو. از این رو آمدم و عرض کردم. فرمودند بگو تیری را که ما زدیم برنمی گردد. التماس نمود مجدداً آمدم عرض کردم فکری فرمودند گفتند: جانش به سلامت می‌ماند ولی باید در حبس باشد. یک ماه تمام بستگان او در تهران فعالیت کردند تا اینکه روس‌ها حاضر شدند تا زمانی که از ایران خارج نشده اند در یزد تحت نظر باشد و از شهر خارج نشود همان طور هم شد. تا ۵ سال در یزد بود تا اینکه روس‌ها رفتند و او آزادی یافت.

حکایت ۳۰

امام جـمعه خلخال نقل کردند: در مشهد در مدرسه فاضل خان خدمت حاج شیخ تلمّذ نمودم. یک روز که از مدرسه خارج شدم دیدم مرحوم حاج شیخ خیلی مؤدب حضور سیدی بسیار بزرگوار و باهیبت ایستاده‌اند و صحبت می‌کنند. خواستم نزدیک شوم نتوانستم. مدتی صحبت کردند. بعد ازچند روز مرحوم شیخ داخل مدرسه می‌شدند من هم می‌خواستم خارج شوم همان نقطه که سید بزرگوار در آن روز ایستاده بودند رسیدیم به زمین افتادم و زمین را بوسیدم. مرحوم حاج شیخ از من پرسیدند این چه کاری بود کردی؟ آنچه دیده بودم نقل کردم و عرض کردم من یقین دارم ایشان حجه عجل الله تعالى فرجه الشریف بودند. محل پای ایشان را بوسیدم. فرمودند اگر تا من زنده هستم این واقعه را نقل کنی کور خواهی شد و دیگر سخنی نگفتند.

حکایت ۳۱

در قریه سمزقند بودیم در ایام عید نوروز مسافرین زیادی آمده بودند و مراجعین مرحوم پدرم زیاد شده بود.یک روز صبح قریب به نود نفر مراجعه کرده بودند. پدرم اظهار خستگی کردند فرمودند نیم ساعتی استراحت کنیم تا وقت نماز ظهر، و دیگر به کسی جواب ندهید. چند دقیقه استراحت ایشان نگذشته بود که سیدی فقیر که شغل او طبق فروشی بود در زد. درب را باز کردم پرسیدم چه حاجت داری؟ گفت عیالم پس از وضع حمل پستانش غده کرده، درد بسیار دارد و به بچه نمی‌تواند شیر بدهد. گفتم ایشان دیگر جواب نمی‌دهند.درب را بستم و آمدم مقابل اطاق خواب ایشان ایستادم. ولی سید شروع کرد فحاشی و ناسزاگویی و با لگد به درب منزل می کوبید. پدرم متوجه صدا شدند و از داخل اطاق فرمودند چه خبر است؟ عرض کردم این سر و صدا از سیدی است که آمده و حاجتی دارد و اظهارات او را بازگو کردم خود ایشان از جای برخاستند و به طرف درب منزل رفتند و سخنان نامربوط او را شنیدند. درب را باز کردند و فرمودند چکار داری؟ عرض حال کرد، فرمودند صبر کنید. بعد به من دستور دادند تا مرهمی برای غده پستان عیال سید درست کردم که سر باز کند و مشمعی نیز برای التیام زخم آن. خودشان تشریف بردند درب منزل و به سید فرمودند از این مرهم دو مرتبه روی غده پستان بگذار سر باز می کند. بعداً از این مشمع بگذار چرک او را کشیده خوب می‌شود. چند انجیر هم به او دادند. مبلغی هم پول به او دادند. سید هم دعا کرد و رفت. به پدرم عرض کردم: چونکه سید بود با وجود سخنانی که گفته بود حاجت او را برآوردید دیگر چرا به او پول دادید؟ این مرد سخنان بسیار زشتی گفت. فرمودند: بابا اگر سید مستأصل نبود چنین عملی را مرتکب نمی شد. تقصیر از من بود که گفتم هرکه آمد او را رد کنی و بگوئی جواب نمی دهند.

حکایت ۳۲

جلال فـانی خـلف باقی یزدی نقل کرد: سیدی است در نوغان به نام سید حسین جان کابلی پوستین دوز. این سید نقل کرد که پسر مرا مار گزید و در حال مرگ بود. پابرهنه به سوی نخودک دویدم و خدمت حضرت شیخ رسیدم و عرض حاجت کردم. ایشان به داخل منزل تشریف بردند و کاسه ای آب آوردند و به من دادند و فرمودند بخور نگاه کردم دیدم مار کوچکی در کاسه آب حلقه زده، وحشت کردم فرمودند بخور تشنه هستی. من با اکراه آب را خوردم. فرمودند بچه ات خوب شد. با عجله برگشتم دیدم پسرم نشسته است حرف می زند و می خندد.

حکایت ۳۳

شخصی در حرم مطهر امام هشتم (ع) گفت اسـم مـن اسمعیل و اسم برادرم ابراهیم است. پدرم نقل کرد هر دوی شما در طفولیت به آبله مبتلا شدید و از معالجه مأیوس شدیم شما در حال مرگ بودید. حضور حضرت شیخ رفتم و عرض کردم. دو عدد انجیر دادند فرمودند بده بخورند، عرض کردم در نزع هستند چگونه بخورد آنها بدهم. فرمودند در استکان بینداز آب بریز و دست بمال و آن با قاشق در دهان آنها بریز. آمدم مطابق دستور عمل کردم آب انجیر با قاشق دهان شما ریختم. فی الفور آثار بهبودی حاصل شد و به خواست الهی شفا یافتید و من شما را از حاج شیخ دارم.

حکایت ۳۴

آقای جهانبگلو نقل نمود که طفلی نابالغ بودم. با پدرم رفتیم نخودک، خدمت مرحوم شیخ. زمانی رسیدیم که مرحوم از منزل بیرون آمده بودند و کنار کوچه دم منزل روی زمین نشسته بودند و جمعیتی هم از صاحبان حاجت دور ایشان جمع بودند و یکایک عرض حاجت می نمودند و مرحوم حاج شیخ جواب آنها را می دادند. نوبت به پدرم که رسید سلام کرد و از اینکه می‌دید مردم ایشان را خسته می‌کنند اظهار تأسف و نگرانی کرد. ایشان در جواب این رباعی را خواندند:

همچون می ناب ساکن خُم شده ام
چون نشأه باده در قدح گـم شـده‌ام

مردم ز من انتظار نیکی دارند
شرمنده انتظار مـردم شـده‌ام

بعد پدرم عرض کرد: این فرزندم مبتلا به نـاراحـتـی تـراخـم چـشـم می باشد و هرچه معالجه نموده ایم مؤثر نشده. حضرت شیخ نگاهی به من نموده فرمودند کاری به او نداشته باشید بالغ شود خوب می شود و همانطور هم شد.

حکایت ۳۵

مرحوم سید ناصر مکی نقل نمود با حاج شیخ از تهران می آمدیم، در گاری بودیم که در راه به ترکمن‌ها برخوردیم که به قصد آزار ما می آمدند. مرحوم شیخ از گاری پیاده شد. مشتی خاک برداشت دعایی خواند و به طرف آنها پاشید و سوار شد. بعد از آن ترکمن‌ها از دور ما را می دیدند ولی نزدیک که می آمدند ما را نمی‌دیدند مدتی آمدند و لابد با خود می گفتند چرا از دور می بینیم و نزدیک که می شویم گاری و افراد آن را نمی بینیم؟ شاید اجنه باشند. بالاخره مقداری که به دنبال ما آمدند مأیوس شدند و برگشتند.

حکایت ۳۶

آقا محمد لـوائـى رحمه الله علیه نقل کرد: سنه ۱۳۶۳ که مرحوم حاج آقا حسین قمی رحمه الله علیه به مشهد مشرف شدند در محضر ایشان صحبت از کرامت‌های مرحوم حاج شیخ بود. مرحوم آقای قمی فرمودند من کرامتی از حاج شیخ می دانم که از همه کرامت‌ها بزرگتر است. اهـل مجلس عرض کردند بفرمائید که ما مستفیض شویم. ایشان فرمودند: بزرگترین کرامت مرحوم حاج شیخ این بود که اگر ایشان ادعای پیغمبری می‌نمود مورد قبول عامه واقع می شد و چنین ادعایی را نکرد.

حکایت ۳۷

آقای محمد تقی حاتمی نقل نمود که عادت مـن ایـن بـود که هر شب سحر یک ساعت به صبح برای نماز شب بیدار می شدم ولی چهل روز موفق نشدم. به حاج شیخ نامه نوشتم. در جواب دعای کوچکی فرستادند که صبح ناشتا بخورم و نوشته بودند: چهل روز قبل فلان روز که از مجلس شورا با فلان شخص خارج شدی ظهر گذشته بود و رفیقتان شما را به ناهار دعوت کرد رفتید در چلوکبابی غذا خوردید. این اثر آن غذاست و همانطور بود که حاج شیخ نوشته بودند. دعا را خوردم و مجدداً موفق به نماز شب شدم. خداوند فرماید: «یا أیها الرسل کلوا من الطیبات و اعملوا صالحاً»
یعنی: «ای پیامبران، غذای پاک و طیب بخورید و عمل صالح انجام دهید.» مثل اینکه غذای پاک با عمل صالح ملازمه دارد.

حکایت ۳۸

جناب آقای محب الاسلام نوشته اند: حکایت ذیل را بنده از زبان کسی شنیده ام که خود مستقیماً و بدون واسطه با مرحوم شیخ روبرو بوده است: به سال ۱۳۵۵ شمسی در دفتر کتابخانه اداره فرهنگ خراسان بودم. در آن زمان، سرپرست فعلی کتابخانه مبارک آستان قدس رضوی آقای رمضانعلی شاکری رئیس کتابخانه فرهنگ بود و حقیر برای تحقیق و پی جوئی دو کتاب خطی به دیدار وی رفته بودم. در دفتر کتابخانه غیر از بنده و ایشان، آقای بازرگانی دبیر دبیرستان‌ها و یکی از کشاورزان خراسان به نام آقای کدیور نیز حضور داشتند. پس از صرف چای و چند لحظه صحبت صدای اذان ظهر به گوش رسید. ناگاه آقای کدیور از جای برخاست و گفت می خواهم نماز بخوانم. با توجه به وضع و جز آن زمان و به تعبیر رایج در مشهد یکی به کدیور گفت شیخ بازی می کنی؟ گفت نه من سال‌هاست که نماز را اول وقت می خوانم. پرسیدم چرا؟ گفت من در جوانی در صف غافلان بودم. وقتی که داماد شدم نسبت به خویشان همسرم فقیر بودم و می خواستم زندگی مستقلی تشکیل دهم ملکی از آستان قدس رضوی در نیشابور اجاره کردم. سال اول نفعی نبردم سال دوم هم زیان دیدم سال سوم چیزی در بساط نداشتم. همسرم پنهان از کسـان خـود زیورآلات زنانه خود را به من داد تا بفروشم و ملکی دیگر اجاره کنم. شاید خداوند متعال عنایتی کند و زیان‌های گذشته جبران شود. با این پول قرضی از همسرم، ملکی بزرگتر از آستان قدس اجاره کردم و مشغول کار شدم. زراعت خوب و حاصل امیدوارکننده بود. نزدیک فصل بهره‌برداری خبر رسید چند جبهه عظیم ملخ از سمت سمنان و دامغان به سوی خراسان در حرکت‌اند که روز روشن را تاریک کرده اند. دسته اول ملخ بر شاخ و برگ درختان می‌نشیند و برگ‌ها را می خورند. دسته دوم ساقه‌ها را و دسته سوم شاخه ها را و پس از پرواز دسته چهارم از درختان به جز تنه چیزی باقی نمی‌ماند. به خود گفتم پس چه بر سر زراعت من خواهد آمد؟ دوستان که بی تابی مرا دیدند و قصه مرا شنیدند گفتند هرچه زودتر خود را به آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برسان. اگر ایشان دعائی بدهد حتماً زراعت تو سالم می ماند. ناچار با هزاران فکر و خیال و دلهره به درب منزل ایشان رفتم و در زدم. خود ایشان آمدند و در را باز کردند. مـن ماجرا را گفتم. ایشان فرمودند تو که نماز نمی خوانی، فوراً گفتم نماز خـواهـم خواند. از من قول گرفتند که نمازهای یومیه را در اول وقت بخوانم. سپس همچنان‌که ایستاده بودند بر روی قطعه کاغذ کوچکی فقط یک بسم الله الرحمن الرحیم نوشتند و فرمودند این نوشته را ببر بر سر زمین آن طرفی که ملخ خواهد آمد چوبی را بر زمین استوار کن و این کاغذ را با نخ بر آن چوب ببند که باد به حرکتش درآورد. من نیز چنین کردم بعداً دسته های ملخ آمدند زراعت‌ها و سبزی ها را خوردند به جز زراعت من که سبز خرم در وسط جلگه نیشابور سالم باقی ماند. از آن زمان دانستم که غیر از این عالم ظاهر، عالم دیگری هم هست و از آن تاریخ نمازهای واجبم را اول وقت می خوانم.

حکایت ۳۹

به خاطر دارم در سال ۱۳۲۰ هجری شمسی، روس‌ها به خراسان وارد شدند و آن استان را تحت سیطره و اشغال خود درآوردند و نیروهای مسلح دولتی را خلع سلاح نمودند. پس از چند ماه از آن زمان، صولت السلطنه رئیس ایل هزاره به اغوای روس‌ها علیه دولت قیام کرده و ادعای استقلال استان خراسان را نمود مانند استان آذربایجان که جعفر پیشه وری در آنجا قیام کرده بود. صولت، از مرز افغانستان و شهر مرزی تایباد که مرکز وی و محل قدرت ایل او بود، به خلع سلاح باقیمانده قوای مسلح کشور و نیروهای امنیتی و ژاندارمری پرداخت و اگر ژاندارمی در برابر وی مقاومت می کرد، تیرباران می گردید. صولت، به این ترتیب وارد شهر مقدس مشهد شد و در خیابان طهران در باغ خونی سکنی گزید و طی اعلامیه ای به مردم اطلاع داد که تا چند روز دیگر شهر مشهد هم مانند سایر شهرها سقوط کرده و از تحت سلطه نیروهای مرکزی خارج خواهد شد و ما تا آخرین قطره خون برای تصرف مشهد با قوای دولتی مقابله خواهیم کرد.
در همین زمان بود که صولت، به وسیله شخصی به نام حاج عبدالرسول حقیر به پدرم پیغام داد که دعایی برای موفقیت او در این کار بدهند. مرحوم پدرم به آن واسطه فرمودند فردا به ایشان مراجعه کند تا نظر نهایی خود را در این مورد بدهند. پس از رفتن وی، پدرم از من پرسیدند به عقیده تو به صولت دعا بدهم با نه؟ عرض کردم: شما خود از جمیع جهات به راز و رمز مسائل واقفید و خود بهتر می دانید که مصلحت در چیست. فرمودند: آری من خود به آنچه باید و شاید، آگاهم اما می خواستم نظر تو را در این باره جویا شوم. عرض کردم به نظر من، دعائی برای موفقیت صولت مرحمت نکنید و جهاتی را برای گفته خوداظهار کردم. روز بعد، حاجی حقیر برای خواسته خود مراجعه کرد و پدرم فرمودند: من به این مرد دعا نخواهم داد. حاجی، پاسخ پدرم را به صولت رسانید. اما نامبرده وی را تهدید کرده بود که دو پسر او رابه نام‌های حسن و مهدی که در نزدش هستند، خواهد کشت و همچنین گفته بود به حاج شیخ هم بگو: ما قطعاً در کار خود موفق خواهیم شد و آنگاه برای شما مزاحمت فراهم خواهیم نمود. حاجی حقیر از تهدید صولت، سخت پریشان و نگران گردیده و ماوقع را به حضور مرحوم پدرم عرض کرد. ایشان فرمودند: نگران مباش. من ضامنم که یک مو از سر پسران تو کم نشود و به صولت هم خبر دهید که: اگر در کارت موفق شدی ما نیز آماده قبول انتقام تو خواهیم بود. چند روزی از این واقعه گذشت. روزی پدرم فرمودند: علی به داخل ده برو و ببین آمده اند آنها که از شهر چه خبری دارند. برحسب دستور به داخل ده رفتم. گروهی در کنار جوی میان ده اجتماع کرده بودند. از آنهایی که از شهر برگشته بودند از اوضاع پرسش کردم. گفتند: به در و دیوار، اعلامیه هایی از طرف صولت زده بودند که تا چند روز دیگر شهر به تصرف آنها درخواهد آمد.
موضوع را خدمت ایشان عرض کردم. در آن زمان نود نفر پاسبان مسلح و سی و پنج نفر ژاندارم و یک قبضه توپ جهت حفاظت از شهر وجود داشت. رئیس ژاندارمری وقت مردی به نام سرهنگ خدیوی بود که نامبرده به اتفاق آقا میرزا علی محمد شهیدی به حضور پدرم آمد و در خصوص تسلیـم بـه قـوای صولت، کسب تکلیف کرد. پدرم او را از این کار منع کرده و به مقاومت توصیه فرمودند. در همین زمان بود که من در هر بامداد نزد پدرم کتاب شرایع الاسلام می خواندم و شب‌ها بعد از نماز، تفسیر صافی برایم تدریس می کردند و سپس یکی دوصفحه از مثنوی در حضورشان می خواندم. یک شب، پس از درس تفسیر، فرمودند: علی آن کتاب مثنوی را بده تا در مورد عاقبت کار صولت، تفألی بزنم. اشعاری که به تفأل آمده بود برای ایشان قرائت کردم. محتوای آن اشعار، داستان خورندگان حریص بچه فیل بود که نصیحت مشفق را نپذیرفته بودند. مولانا در جلد سوم مثنوی در ضمن این حکایت گوید:

اولیاء اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب آگـه بـاخبر

غائبی مــندیش از نقصانشان
کوکشد کین از بـرای جـانشان

گفت اطفال مننـد ایـن اولیا
در غریبی فـرد از کار و کیا

از بـــرای امتحان خـوار و یتیم
لیک انـدر سـرّ منم یار و ندیم

پشت دار جمله عصمت های من
گویا هستند خود اجزای مـــن

هـان و هـان ایـن دلق پوشان منند
صـد هـزار اندر هزار و یک تنند

ور نه کی کردی به یک چوبی هنر
موسئی فرعون را زیـــــــر و زبر…

پس از شنیدن اشعار سر را بلند نموده فرمودند: علی، دوازده روز دیگر لشکری مجهز از تهران به مشهد خواهد آمد و صولت به وسیله آن لشکر قلع و قمع خواهد گردید. پس از آن هرکس از من، نظر مرحوم پدرم را در این جریان می پرسید می گفتم تا فلان روز لشکر مجهز مرکز به مشهد خواهد آمد و این گفته برای ایشان باورکردنی نبود زیرا روس‌ها از محل حاجی آباد تهران همه را بازرسی بدنی می‌کردند و اجازه نمی‌دادند که کسی حتی چاقوی ضامن داری با خود به طرف مشهد حمل کند تا چه رسد به آنکه لشکری با تجهیزات بتواند از آن سد خطرناک عبور کند. اما مذاکراتی میان دو دولت انگلیس و روسیه به عمل آمد و توافق کردند که روس‌ها دیگر از صولت پشتیبانی نکنند و یک لشکر از نیروهای ایران مجهز به سلاح هایی که متفقین به روس‌ها می دادند، به مشهد وارد شده و به غائله صولت خاتمه دهند و پس از آن تجهیزات را به روس‌ها تحویل دهند. القصّه درست دوازدهمین روز از آن تاریخ که پدرم فرموده بودند گذشت که لشکر مسلح مرکز به جلوی آستانه مقدس حضرت ثامن الحجج علیهم السلام رسید و چون محلی برای اسکان آن‌ها نبود گاراژها را تخلیه کرده و افراد سپاه را در آنها جای دادند فردای آن روز تنها ظرف چند ساعت، کار صولت خاتمه یافت و نامبرده به کلات نادری گریخت. مادر صولت که همشیره ابوالفتح خان جلایری بود به حضور پدرم آمد و برای نجات جان فرزندش از ایشان استمداد کرد. پدرم به او فرمود: پسر تو به انتقام خون بی‌گناهان باید کشته شود و آن زن خدا را گواه می گرفت که فرزندش هیچکس را نکشته و هیچ خونی نریخته است. پدرم فرمودند: پس این غائله را چه کسی به راه انداخت؟! زن گفت: پسرم فریب روس‌ها را خورد و به این گرفتاری افتاد. ایشان فرمود: چون مسبب اصلی این حوادث پسر تو بوده طبعاً خون هر بی‌گناه که ریخته شده به گردن اوست هر چند شخصاً خونی نریخته باشد. و بالاخره گرچه صولت در ابتدا مورد عفو شاه قرار گرفت مشروط بر آنکه از تهران خارج نشود، لیکن در سفری که شاه به مشهد مشرف شد، صولت بدون اجازه به مشهد آمده و به محل خود تایباد رفت متهم گردید که در اینکار نظر سوئی داشته است. به همین جهت شاه افسری را برای دستگیری او تایباد اعزام کرد و هر دو در آنجا کشته شدند.

حکایت ۴۰

حاجی حسین حسین زاده از اهالی قریه گراخک از حوالی مشهد نقل کرد: نوجوانی دوازده ساله بودم که مرحوم حاج شیخ حسنعلی جهت ریاضت به گراخک تشریف آورده بودند. روزی اول آفتاب تصمیم به مراجعت گرفته بودند. مرکبی برای بازگشتن ایشان به مشهد آماده شده بود. اما ایشان نپذیرفته و فرمودند نیازی به مرکب نیست و به سوی شهر حرکت کردند. بعدازظهر آن روز بعضی از اهالی قریه که از شهر بازگشته بودند گفتند که حاج شیخ را در اول آفتاب همان روز در شهر دیدیم.
و نیز می گفتند: دختری چهارده ساله داشتیم که به بیماری سخت و طولانی مبتلا شده بود. شبی حالش وخیم و در شرف مرگ قرار گرفت. ناچار او را رو به قبله کرده و دست و پای او را طبق رسوم محل حنا گذاشتند و در انتظار فوت او بودند. من با پدرم که از همه جا ناامید بود به وسیله اسبی به طرف شهر حرکت کردیم و اوائل آفتاب بود که به در خانه حضرت شیخ رحمه الله علیه رسیدیم، دق الباب کردیم. حضرتش شخصاً در را گشود. شرح گرفتاری خود را پدرم به حضورش عرض کرد و گفتیم که برای ما معلوم نیست که هم اکنون او زنده مانده باشد. ایشان سر مبارک را به سوی آسمان کرد و فرمود: مریض شما زنده است و حالش خوب می‌شود. پس از آن خرمایی مرحمت کرده و فرمودند آن را بخورید و هرچه زودتر به قریه بازگردید. اطاعت کردیم و چون به منزل خود رسیدیم، مریض را دیدیم که شفا یافته و راه می رود. اهل منزل گفتند همان اوائل آفتاب بود که حال بیمار خوب شد و از بستر خود برخاست .

حکایت ۴۱

یکی از مریدان مـرحـوم پـدرم آخوند ملاحسین اشکذری رحمه الله علیه نقل می کرد که من هر سفر که به مشهد مشرف می شدم مرحوم حاج شیخ یک ساعت بعد از ورود من به منزل، به دیدن من می آمدند ولو اینکه بعد از نیمه شب بود و این قضیه طوری منظم بود که من منتظر بودم و ایشان سر ساعت تشریف می آوردند.
مرحوم آخوند از جوانی رسم داشت چون برادرش در مشهد ساکن بود و دخترش هم عروس برادرش بود هر سال پیاده از یزد به مشهد می آمد و از ده روز تا دو ماه در مشهد می ماند تا اینکه چند سال بعد از فوت مرحوم پدرم سر مقبره ایشان نشسته بودم دیدم آخوند از درب صحن مطهر وارد شد و مستقیم به طرف مقبره آمد ابتدا فاتحه خواند و سپس گفت:

‌رَحِمَ اَلله مَـعشَـَر المــاضین
کـه بـه مـردى قـدم نهادندی

راحت جان بندگان خدا
راحت جان خود شمردندی

بعد پهلوی مـن نشست و احوالپرسی کرد. گفتم چه مدتی اقامت دارید. فرمود آمده ام که دیگر نروم. ولی باید شما را در خلوت ببینم و حتماً بیائید. بعد از چند روز به اتفاق یکی از دوستان به دیدن ایشان رفتم. مـرحـوم آخوند گفت چرا تنها نیامدی؟ من که گفتم شما را باید در خلوت ملاقات نمایم. عرض کردم خواهم آمد. چون ایام تابستان بود و از شهرستان‌ها مسافر می آمد و مراجعه می نمودند موفق به دیدار ایشان نشدم. بعد از یک‌ماه یک روز عصر ایشان با داشتن تنگی نفس به زحمت پیاده به دیدنم آمدند. گفتند فلانی چرا نیامدید وقت می گذرد. گفتم خواهم آمد. تأکید نمود که حتما بیانید. دو هفته از این موضوع گذشت و من متأسفانه موفق به ملاقات ایشان نشدم که ناگاه خبر فوت ایشان را شنیدم. آنگاه متوجه شدم که مراد آخوند که گفت این دفعه آمده ام که نروم چه بوده است. رحمه الله علیه.

هم ایشان نقل نمودند در اوائل جوانی زمانیکه مرحوم حاج میرسید على حائری یزدی قدس سره در مشهد بودند من هم مشرف شدم رفتم خدمت ایشان و عرض کردم آمده ام برای تحصیل در اینجا بمانم. آقا با تشدد فرمودند لازم نیست در مشهد بمانی نصیب شما در اصفهان است باید به آنجا بروی. من خیلی ناراحت شدم که چرا با توقف من در مشهد مخالف می باشند. بلند شدم که از خدمت ایشان بروم. دم در هنگام پوشیدن کفش بلند گفتم مشهدی ها چقدر احمق می باشند که چنین شخصی را به ریاست و آقائی قبول کرده اند و رفتم. بعد از چند روز یکی از اهالی یزد که با من سابقه آشنایی داشت مرا دید و گفت که آقای حائری تو را خواسته اند. روز بعد خدمت ایشان مشرف شدم آقا مبلغ چهار تومان به من دادند و فرمودند این وجه را بگیر و به اصفهان برو به آنجا که رسیدی یک قرآن برای تو می‌ماند. بعد از سه روز شخصی به تو برمی‌خورد و مخارج تو را در ایام تحصیل علم در اصفهان تقبل می‌نماید. بعد فرمودند بلند شو برو. من دیگر نتوانستم سخنی بگویم، حرکت کردم دم در که خواستم بروم آقا فرمودند: مشهدی‌ها هم احمق نیستند. فهمیدم آقا سخن آن روز مرا شنیده بودند. چند روز بعد به قصد اصفهان حرکت کردم. به اصفهان که وارد شدم همان یک‌قران که ایشان فرموده بودند برایم باقی مانده بود. سه روز با آن یک قران گذرانیدم. روز چهارم در حالیکه در یکی از ایوان‌های مدرسه پشت مسجد شاه نشسته بودم کسی هم در مدرسه نبود و رفت و آمد هم در این محل کمتر می شد ناگاه دیدم شخصی وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت. سپس مستقیم آمد و پهلوی من نشست و گفت مثل اینکه شما غریب و تازه وارد هستید، پول هم ندارید. نداشتن پول را انکار کردم گفت انکار نکنید. سپس دست کرد و سه تومان به من داد و گفت: تازمانی‌که در اصفهان مشغول تحصیل هستید هر ماه بیائید به حجره من در فلان کاروانسرا و این مبلغ را بگیرید.

هم ایشان نقل کرد درویشی به یزد آمد و در زمستان در بستر رودخانه ای که همه سال در اول بهار، سیل‌های عظیمی در آن جاری می شد، اطاقی برای خود ساخت. به درویش تذکر داده شد که این رودخانه اکنون بی آب است اما در بهار ناگهان طغیان می‌کند و هرچیز و هرکس را با خود می برد. پس لازم است که در فکر محل دیگر باشید مبادا که در خواب، سیل شما را فراگیرد. درویش به این سخن اعتنائی نکرد. تا اینکه بهار رسید یک روز خبردار شدیم که دیشب سیل بزرگی در رودخانه جاری شده و مردم به تماشای آن می رفتند. اما با کمال تعجب دیده شد که سیل، پیش از آنکه به خانه درویش رسد، دو شاخه شده و خانه او را دور زده و پس از مسافتی مجدداً دو شاخه به هم پیوسته است و درویش را دیدند که بر بام خانه رفته و کلاه خود را بر عصا کرده و از سلامت خود، مردم را باخبر می ساخت و بالاخره همان‌جا بود تا آب فرونشست اما هیچ آسیبی از آن سیل به خانه درویش نرسید.
آری این چنین است آب، در پندار مردم، چیزی است بی شعور اما در حقیقت، باشعور و منتظر فرمان حق تعالی است و خداوند می فرماید: « أولم یروا أنا نسوق الماء إلى الأرض الجزز…» (۱)
یعنی:
آیا ندیده اید که ما آب را به زمین‌های بی گیاه میرانیم
۱- سوره سجده، آیه ۲۷

ملا می فرماید:

آب را آبی‌است کو میراندش
جان را جانیست کو می‌خواندش

که نه تنها آب، بلکه همه پدیده های هستی ذی شعور و منتظر فرمان خالق خویش‌اند. در قرآن کریم آمده است که: « و إن من شیء إلا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم… » (۱) یعنی: هیچ چیزی نیست مگر آنکه در ستایش خداوند، تسبیح و تقدیس او میکند اما شما را درک و فهم تسبیح آنها نیست
۱- سوره اسراء، آیه ۲۴

جـمله ذرات زمین و آسمان
با تو می گویند روزان و شـبان

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شـمـا نـامحرمان مـا خامشیم

ما همه شیران ولی شـیـر عـلم
حمله مان از بـاد بـاشد دم بدم

حمله مان از باد و ناپیداست باد
جـان فـدای آنکه ناپیداست باد

و همین است معنی جمله لا حول و لا قوه إلا بالله العلى العظیم

در زمین و آسمان ها ذرّه ای
پر نجنباند نگردد پرّه ای

جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش

هیچ برگی می نریزد از درخت
جز به حکم و امر آن سلطان بخت

«شبحان الذی بیده ملکوت کل شیء.. » (۲) یعنی: پاک و بی نقص است آنکس که قدرت و هستی همه چیز در دست اوست..
۲- سوره یاسین، آیه ۸۳

و نیز خداوند فرمود: « الله خالق کل شیء و هو على کل شیء وکیل. »‌ (۱) یعنی: «خداوند آفریننده هر چیزی است و بر هر چیز هم نگهبان است» و آدمی باید که در آغاز هر چیز، خالق و مظهر را ببیند به همان گونه که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: « ما رأیت شیئاً إلا و رأیت الله قبله و بعده و معه. » یعنی: هرگز چیزی را ندیدم مگر آنکه پیش از آن، و بعد از آن و با آن خدای را دیدم
۱- سوره زمر، آیه ۶۲

و این از کوری ماست که خلق و مظهر را می بینیم امـا خـالق و مظهر را نمی بینیم که هر چیز در پرتو نور دیده می شود اما در اول مرحله، نور به چشم می خورد سپس آن چیز و امام حسین علیه السلام، در مناجات، عرضه می داشت: متی غبت حتى تحتاج إلى دلیل یدل علیکیعنی: خداوندا، چه زمان غایب بودهای تا لازم شود دلیلی به سوی تو راهنما شود؟

شگفتا که خدا در غایت ظهور است و ممکنات، غایب و در حجابند. اما انسان، به عکس، مخلوقات را پیدا و خالق را غائب و در پرده می پندارد.

حکایت ۴۲

آقای حمید طلایی می گفت: « در مدرسه، کیف هـمسر یکی از دوستانم را ربوده بودند که وجه نقد در آن بود. خانم بر سر مزار مرحوم حاج شیخ رفته و پس از فاتحه به ایشان خطاب می کند: اگر آن کرامات که برای شما نوشته و گفته اند، حقیقت دارد، کیف مرا به شکلی به من بازگردانید و سپس به منزل مراجعت می کند. ساعتی بعد دو نفر که بر اتومبیل رنو سوار بودند به خانه او مراجعه کرده کیف را به خانم تسلیم کرده و باز می گردند.

حکایت ۴۳

مرحوم آقای علی احمدی کرمانی پدر آقای مهندس ابراهیم احمدی در یادداشت‌های خاطرات زندگی شان ملاقات خود را با مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی قدس سره شرح داده اند که عینا درج می گردد. دیدار از عالم عامل و عارف کامل و زاهد و عابد زمانه حاج شیخ حسنعلی اصفهانی قدس سره بین سالهای ۱۳۱۵ شمسی به بعد با قاضی عسکر کرمان که مردی متدین و پاکدل و بی ریا بود در محافل خصوصی معاشرت و مؤانستی داشتم. از مسافرتی که برای زیارت به مشهد مقدس کرده بود و خدمت حاج شیخ حسنعلی رسیده و از اوصاف صورت و سیرت آن مرد بزرگوار و کرامت‌هایی که از ایشان دیده یا از اشخاص معتمد دیگر شنیده بود شرحی بیان می داشت و به علاوه از دیگران هم که زیارت این مرد نصیبشان شده بود صحبت‌هایی می شنیدم که مرا علاقه مند به زیارت ایشان می کرد. همچنین از طهران و سبزوار نیز از بعضی مردمان تعریف‌های زیادی از آن مرد خدا به گوشم می رسید فـوق العـاده مشتاق درک محضر آن عارف ربانی شده بودم. تا اینکه در عید نوروز سال ۱۳۲۰ شمسی به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه علیه السلام به اتفاق خانمم و یکی از فرزندانم به نام محمد ابراهیم راهی مشهد شدیم و در هتلی وارد و از آنجا به وسیله تلفن به آقای حاج حسن غفارزاده پسر عموی پدرم ورود خود را اطلاع دادم. ایشان خودشان به هتل آمدند و از اینکه به منزل ایشان وارد نشده ام گله کردند و همان ساعت ما را به منزل خود بردند. روزی ضمن صحبت با ایشان گفتم شنیده ام ملایی در مشهد هست به نام حاج شیخ حسنعلی، آیا شما ایشان را می شناسید و از حالات ایشان اطلاعی دارید. دیدم از سؤال من در چهره ایشان بشاشتی نمودار شد. گفتند نفرمائید ملا بلکه بگوئید آیا تو در زمره ارادتمندان آن یکتا مرد خدا بلکه آن بنده کم نظیر باری تعالی قرار داری یا خیر؟ بلی من از حقیر ترین معتقدان آن بزرگوار بشمار می روم. گفتم پس باید به شما عرض کنم که

من غائبانه عاشق آنروی مهوشم
بی منت نظر به خیالی از آن خوشم

من چندین سال است که آرزوی زیارت این بزرگوار را دارم حال که زیارت حضرت رضا علیه السلام نصیب من شده مشتاقانه مایلم ایشان‌را زیارت کنم. گفتند جناب حاج شیخ به علت مراجعاتی که به ایشان می شود و مزاحمت‌های ارباب رجوع و ملتمسین دعا که وقت و بیوقت به معظم له وارد می شدند ترک مشهد را فرموده و به آبادی نخودک که در یک فرسخ و نیمی شهر مشهد قرار دارد پناه برده و گوشه نشینی اختیار فرموده اند. مع الوصف باز هم مردم از هر صنف به آنجا می روند و از ایشان حاجت می خواهند. گفتم آیا برای من مقدور هست به زیارت ایشان نائل گردم؟ گفتند ترتیب آن را می دهم. فردای آنروز به وسیله اتومبیل و به معیت شاگرد اطاق تجارت ایشان عازم نخودک شدیم. روز سوم فروردین ۱۳۲۰ شمسی بود. روزی بی نهایت سرد بود. همین‌که به در منزل ایشان رسیدیم و اتومبیل مقابل کلبه دهاتی ایشان پارک کرد، شاگرد اطاق حاجی که اسم او را فراموش کرده ام حلقه به در زد. پسر حاج شیخ به نام آقای شیخ علی در را گشودند. شاگرد اطاق، من را به اعتبار حاجی غفار زاده معرفی کرد و قصدم را بیان داشت. فرزند شیخ که آن زمان شاید حدود بیست سالگی سن را می داشت اظهار داشت عده ای زن و مرد خدمت پدرم هستند اگر که ممکن است وقت دیگر مراجعه نمائید و یا تأمل کنید تا پدرم وقت پذیرانی شما را داشته باشند. گفتم صبر می کنم. ساعت ۹ صبح بود هوا هم فوق العاده سرد. از سردی هوا گاه به اطاق ماشین پناه می بردیم، گاه قدم می زدیم تا ساعت به دوازده رسید در این هنگام مؤذن ده اذان ظهر را اعلام داشت که مراجعین از منزل خارج شدند. به محض خروج حضرات که چند مرد و زن بودند در حیاط بسته شد. همراه من حلقه در را به صدا درآورد. در گشوده شد. آقازاده بود. به ایشان گفت آقای احمدی ۳ ساعت است که منتظر ملاقات است. لطف کنید اجازه ورود و شرفیابی را حاصل کنید. ایشان در جواب گفتند پدرم نماز را مقید هستند اول وقت بخوانند. الساعه ظهر است باید فریضه را بجا آورند. در همین گفتگو بودیم که من دیدم پیرمردی با لباس روحانیت آستین‌های قبای خود را بالا میزند و به قصد تجدید وضو به سمت عقب حیاط می رود. در دل خود گفتم پروردگارا من از این شخص جز نصیحت و شرفیابی حضورش چیز دیگری نمی خواهم. آیا باید از زیارت و دستبوس ایشان محروم گردم که دیدم صدای جناب شیخ از داخل حیاط بلند شد. علی بگو باشند. پس از دو سه دقیقه مردی با قدی متوسط و گندمگون و صورتی نورانی و چشمانی نافذ که تا اعماق قلب انسان نفوذ می کرد در حالی‌که آستین لباس خود را بعد از تجدید وضو پائین می آورد از در خانه بیرون آمد و به سمت درخت توتی که در خارج حیاط قرار داشت روانه شد. به آنجا که رسید پشت به درخت داده و سرپا نشست. من جلو رفتم دست مبارکش را بوسیدم و روی زمین دو زانو نشستم. اول رو کرد به فرزند خود فرمود بروید فرش بیاورید در زیر پای مهمان بیندازید. من عرض کردم ترجیح  می دهم که در محضر جنابعالی بر خاک زانو بزنم. جوابی ندادند، رو به من کردند فرمودند: من نصیحتی به شما می کنم که خداوند به موسى علیه السلام کرد. خداوند به حضرت موسی فرمود: موسی تو چرا وقتی‌که برای قضای حاجت می روی ذکر خود را فراموش می کنی؟ موسی (ع) در جواب عرض کرد پروردگارا من در آن موقع و در آن مکان به خیال خود جائز نمی دانستم که نام مقدس تو را بر زبان جاری کنم. خطاب رسید نه موسى من اگر در هر حال نظر از تو برگیرم تو چگونه می‌توانی به حیات خود ادامه بدهی. عرض کرد یا مربی الأرباب از تو غفلت کردم پوزش می طلبم و به تو پناه می‌برم . دیگر این‌که خطاب رسید موسی چرا اینقدر عصبانی هستی و بر تندی خود غلبه نمی‌کنی؟ می‌بینم همین‌که یکی از بندگان من به تو مراجعه می کند و در امری اصرار می‌ورزد یا غفلتی ندانسته از او صادر می گردد به جای اینکه بر اعصاب خود مسلط شوی پرخاش میکنی در صورتی‌که اگر من عقل و فهم او را به اندازه تو به او داده بودم محتاج به رسالت تو نبود. پس از گفتن این خبر روی مبارکش را به من کرد و در چشم من خیره شد و به من فرمود: اولاً در هر حال از ذکر خود و بردن نام خدا در هر نفس غافل مباش. دوم اینکه حال که رئیس هستی یا بعداً رئیس مسئول می شوی (در آن زمان من رئیس اعتبارات شعبه سبزوار و ارزیاب بانک بودم بعداً رئیس مسئول شدم) کوشش کنید با ارباب رجوع با زبان لیّن و با مهربانی رفتار کنید. ممکن است این شخص یک نفر دهاتی بی‌سواد باشد و خود نمی داند از شما چه می خواهد. شما کلید فهم و زبان او بشوید و او را به خواسته اش هدایت کنید و کارش را هر چه سریعتر انجام دهید. سخنش را به اینجا ختم فرمود و بعد رو کرد به فرزندش فرمود چیزی بیاور. ایشان رفت و در یک ظرف شیشه ای که به ته یک بطری شکسته شباهت داشت قدری انجیر خشک با خود آورد و روی آن فرش مندرسی که قبلا آورده و زیر پای من انداخته بود در جلوی ایشان گذاشت. ایشان ظرف را برداشته و یک دانه انجیر از داخل ظرف با دو انگشت خود برداشته و به کف دست دیگر خود گذاشت و به نقطه نامعلومی چشم خود را متوجه کرد و فرمود این یک دانه، دیگری را برداشته بـه هـمان ترتیب فرمود این دو تا، به چهار رسید کمی صبر کرد، بعد دانه دیگری را گرفت فرمود این پنج، بعد پنج  دانه انجیر را به من مرحمت کرد و فرمود این‌ها مال عیال و اولاد شما. من در آن سال چهار نفر اولاد داشتم که با عیالم پنج نفر مجموعاً می شدند. بعد بقیه انجیر را که چند دانه می شد جداگانه به من مرحمت نموده و فرمودند این ها مال خود شما (که من بعداً انجیرهای مرحمتی را آنچه سهم فرزندان و عیالم بود به خود آنها رسانیدم). بعداً به ایشان عرض کردم قربانت بروم من از دو چیز رنج می برم یکی اینکه هرچه مطالعه میکنم در حافظه ام باقی نمی ماند. دوم درد شکم دارم که قریب سه سال است مرا ناراحت دارد. تبسمی فرموده و فرمود حافظه من هم ضعیف است. برای تقویت حافظه در هر هفته دو نوبت ناشتا در حدود یک دانه لوبیا کندر در آب گرم ریخته میل کنید (که من در عرض این ۳۷ سال یک مرتبه فقط توانستم این دستور را عمل نمایم آنهم به علت ضعف حافظه ام است) دوم راجع به سوءهاضمه دستور خوردن مصطکی یا روزه گرفتن دادند. من سال‌ها مبتلا به کشیدن تریاک بودم و از انجام روزه خود را محروم می دیدم تا از سال ۱۳۲۲ شمسی بحمدالله توفیق ترک آن اعتیاد خانه برانداز را پیدا کردم و روزه گرفتم و رفع آن مرض به خودی خود گردید.

حکایت ۴۴

برادر مرحوم آقای مطهری نقل نمودند یکی از اهل بیت مبتلا به وسواس شدیدی بود که از دو ساعت به غروب مانده مشغول نماز می شد. آفتاب غروب می کرد و از نماز فارغ نشده بود. او را آوردیم خدمت حاج شیخ . ایشان با حالت تغیر فرمودند این کارهای غیر مشروع جنون آمیز را چـرا انجام می دهی؟ وسواس یعنی چه؟ بلند شو برو و دیگر انجام ندهی، از خدمت ایشان مرخص شدیم درحالیکه اثری از وسواس دیگر در ایشان ظاهر نشد.

دیگر نقل نمودند دختری از اهل منزل مبتلا شد به قرحه‌ای در کمر که چرک می داد. شش ماه در مشهد معالجه کردیم سودی نبخشید. مراجعت کردیم به فریمان. چند ماهی آنجا معالجه کردیم. مجدداً آمدیم مشهد. یکی از آشنایان گفت چرا خدمت حاج شیخ نمی روید. به اتفاق والده او را خدمت حاج شیخ بردیم و شرح حال مریض را گفتیم. ایشان دعا دادند که بشوید و بخورد و دعائی دیگر که روی زخم گذارد. بعد فرمودند روی زخم را باز گذارید. والده عرض کردند اگر روی زخم را باز گذاریم چرک و خون جریان پیدا می کند. با تغیّر فرمودند خیر بلند شوید روی زخم را باز نمایید. مادر بلند شد و روی زخم را باز نمود. دیدیم زخم خشک شده. وقتی به فریمان رسیدیم زخم به کلی خوب شد.

حکایت ۴۵

آقای حاج شیخ مهدی متقین از شخصی به نام حشمت که منشی مرحوم آقای میلانی بود صحبت می داشت و می گفت وی مردی بود فاضل و دانشمند به فارسی و عربی شعر می گفت. خطی زیبا و به امور حسابداری احاطه کامل داشت و مدت‌ها امور مربوط به منشی‌گری مرحوم میلانی را اداره می کرد. آقای حشمت با آنکه اهل کرمان بود ولی قبلا سال‌ها در قفقاز در تجارت‌خانه سمت منشی‌گری داشت. وی روزی به حاجی متقین رازی را می سپارد و می گوید جائی گفته نشود. مرحوم متقین بعد از درگذشت حشمت برای من تعریف کرد. حشمت گفت در قفقار منشی تاجری بودم و به کار اشتغال داشتم روزی که در تجارت‌خانه تنها بودم صدایی شنیدم که به من گفت تا چند لحظه دیگر فلان شخص وارد می شود. حاجتی دارد کارش را انجام بده. زمانی نگذشت که شخص مزبور وارد شد و حاجتش را گفت، انجام دادم و رفت روزی دیگر که شخصی در تجارتخانه بود و با من صحبت میکرد دوباره همان صدا را شنیدم و در ضمن فهمیدم که فقط من هستم که صدا را می شنوم و کسان دیگر نمی شنوند. صاحب صدا که پیدا نبود دوباره شخص دیگری را توصیه کرد. اکنون وارد می شود و حاجتی دارد. حاجت او را برآور. باز شخص گفته شده آمد و حاجتش را گفت. کارش را انجام دادم و رفت ولی آن صدا مرتباً با من بود. روز و شب مطالبی را می گفت و پیشگوئی‌هائی می کرد و چون من ازدواج نکرده بودم و تنها بودم على الخصوص شب‌ها بیشتر می ترسیدم. روزی صدا به من گفت فلان دختر زیبا که به تو مراجعه می کند اهل گرجستان است و شایسته همسری نست. از او خواستگاری کن. روز بعد دختر به تجارت‌خانه آمد ولی من از او خواستگاری نکردم هرچند او زیبا بود ولی دست من از مال دنیا تهی بود و معلوم است کسی همسر مرد بی پول نمی شود. پس از رفتن دختر گرجی دوباره صدا به گوش من رسید که چرا از این دختر خواستگاری نکردی. گفتم باید به پدر و مادرم نامه بنویسم و اجازه بخواهم، وانگهی دستم از مال دنیا تهی است. صدا گفت بی پولی مسئله نیست. او راضی است با تو ازدواج کند. ولی من دنبال این توصیه نرفتم و صدای مزبور در مورد کارهای دیگر دست از سـر مـن برنمی داشت. روزی صدا به من گفت امروز نزد فلان کمونیست برو و او را به راه خدا دعوت کن. اینجا دیدم که کار دارد به جاهای باریک می کشد. این بود که به مدیر تجارت‌خانه گفتم چون من عازم مشهد هستم خواهشمندم حساب مرا تصفیه نمایید بروم. مدیر تجارت‌خانه حساب مرا تصفیه نمود و من با کاری به مشهد روانه شدم. در طول راه هم صدا دست بردار نبود و از حوادث نیامده خبر می داد تا رسیدم به مشهد. بلافاصله به زیارت حضرت ثامن الائمه علیه السلام شتافتم و شرح ماوقع را با گریه و زاری به حضرت عرض نمودم و طلب مدد نمودم. پس از خاتمه زیارت در کفش کن بالا با آقای حاج علی اکبر نوغانی مواجه شدم و چون آشنایی داشتم گرفتاری خود را برای ایشان بیان کردم. فرمود مشکل تو به دست آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی باز می شود و نشانی منزل ایشان را داد و گفت درب منزل ایشان به روی همه باز است. به منزل حاج شیخ شتافتم. همانطور که شنیده بودم دیدم در باز است. به درون رفتم دیدم شیخی نشسته است و اطراف او نیز چند نفر نشسته بودند، سلام کردم و مشکل خود را به عرض ایشان رساندم. عادت حضرت شیخ این بود که گاه دست به محاسن خود می کشید و سر به جیب تفکر فرو می برد. گوئی در عالم خلسه است. همین حالت پیش آمد، ولی پس از زمانی سر برداشتند و فرمودند: مشکل تو رفع شد. عرض کردم این صدا از که بود فرمودند از شیطان، ولی من بعد دیگر مزاحم تو نخواهد شد. برو از حضرت ثامن الائمه تشکر کن. دوباره به حرم مشرف شدم و شکر احسان بجا آوردم و دیگر صدائی نشنیدم.

حکایت ۴۶

آقا شیخ مهدی متقین به من گفت کودک بودم که به اسهال خونی مبتلا شدم و در آن زمان تنها و بهترین علاج اسهال خونی شربت لودانم بود که جزئی از اجزای آن تریاک است و نحوه استعمال آن این طور بود که چند قطره روی حبه قند می ریختند و به بیمار می خوراندند. بعد از خوردن اولین حبه قند لودانم دار بر اثر تأثیر تریاک خواب خوشی به من دست داد و این مسأله مادرم را تشجیع کرد که تمام شیشه را به من بخوراند و خورانید. ولی نتیجه آن شد که بر اثر زیادی تریاک دچار مسمومیت و اغماء شدم. با پریشانی به دکتری که لودانم را تجویز کرده بود مراجعه کردند. جواب داده بود. این بیمار مردنی است و از من کاری ساخته نیست. پدرم پریشان احوال بدون کفش و عبا و عمامه به خدمت حاج شیخ حسنعلی می شتابد و شرح ماوقع را بیان می کند. پس از لحظه ای تأمل ایشان انجیری به او می دهند و می فرمایند بخور فرزندت خوب می شود. پدرم انجیر را خورده و به منزل مراجعت کرد. مادرم می گفت در میان بیهوشی و اغماء ناگهان از جا برخاستی و نشستی و حالت خوب شد.

حکایت ۴۷

ایضاً شیخ مهدی متقین می گفت برادری داشتم بـه نـام علی که ۹ سال از من بزرگتر بود و او را به سربازی برده بودند ولی در سربازخانه مبتلا به شکستگی استخوان پا شد و برای این موضوع دو سال در بیمارستان بستری بود و ظاهراً به سل استخوانی دچار شده بود. پدرم مکرر به مرحوم حاج شیخ حسنعلی مراجعه نمود ولی حضرت شیخ جوابی نمی دادند. روزی پدرم با اصرار و الحاح به حاج شیخ عرض می کند چرا کمکی به این جوان نمی کنید. مرحوم حاج شیخ تأملی می فرمایند و می گویند: روز دوشنبه مـراجـعه نمائید. پدرم خوشحال بود که روز دوشنبه حتماً شفای برادرم را خواهد گرفت. ولی دوشنبه از بیمارستان اطلاع دادند که علی به رحمت حق پیوسته است.

حکایت ۴۸

آقای مهندس عبدالرضا مولوی نقل کردند بعد از فوت مرحوم حاج نجم التّولیه به جهت احتیاج به پول بعضی کتاب‌های ایشان را فروختیم از آن جمله لیلی و مجنونی بود مصور با خط عالی. مردی یهودی ما را اغفال نمود و به مبلغ بیست تومان خرید، بعد متوجه شدیم که کلاه سر ما رفته و قیمت بیش از این است. به شخص خریدار مراجعه نموده و گفتیم ما مغبون شده ایم پول کتاب را بگیر با مبلغی و کتاب را پس ده. حاضر نشد. خدمت حاج شیخ حسنعلی رحمه الله علیه مراجعه نموده و ماوقع را عرض کردیم. فرمودند چند روزی صیر نمانید. بعد از دو روز فرمودند بروید در منزل خریدار که یهودی بود و بگوئید کتاب را رد کن والأ هر شب مثل این چند شب برای شما خواهد بود. رفتیم و گفتیم فوراً کتاب را آورد پس داد. سؤال کردیم در این چند شب چه بود گفت هر شب منزل ما سنگباران می شد، ولی کسی آسیبی نمی رسید

حکایت ۴۹

آقای جلیل حقیر در نامه که فرستاده اند نوشته اند شبی در منزل یکی از دوستان بودیم مناسبتی در کرامات اوصاف حاج شیخ سخن می رفت. آقای مهندس کاملیان قول پدرشان مرحوم حاج نصرالله خان کاملیان می گفتند در سال ۱۳۱۷ خورشیدی که طرف دولت رفتن مکه زیارت خانه خدا ممنوع بود، مرحوم امین التجار تاجر پوست قره‌کل بود و خودش نیز در سرخس گوسفند قره کل داشت از طریق هندوستان با چند نفر مشهدی به زیارت مکه مکرمه می روند. در بازگشت زیارت طبق معمول داستان سفر را تعریف می‌کنند از جمله همسفرها را نام می برد و می گوید خوشبختانه در مکه مکرمه حضرت آقای حاج شیخ حسنعلی را دیدیم و اشکالات و سؤالات را ایشان رفع می فرمودند از جمله قرائت نماز و حمد و سوره را نزد ایشان کامل کردیم. شخصی در آن محفل می گوید حضرت حاج شیخ در موسم حج مشهد بودند و به سفر نرفته بودند. یکی از همسفران می گوید من خودم ایشان را دیدم که عمامه شان را شسته بودند و با آفتاب خشک می کردند. کار بالا می گیرد می روند نخودک خدمت ایشان موضوع را مطرح می کنند. ایشان طفره می روند. از کدخدای نخودک که آشنائی با ایشان داشته می پرسند کدخدا می گوید چند روزی ما ایشان را کمتر می دیدیم ولی به مسافرت نرفته بودند و همین جا بودند. البته بُعد مسافت برای مردان خدا معنی ندارد.

حکایت ۵۰

آقای سید محمود معدل نقل کرد: شروع کردم به مطالعه شرح حال حاج شیخ . ناگاه دیدم حاج شیخ ظاهر شدند و فرمودند: کسی که شرح حال مرا می خواند نباید در منزل او شراب باشد و من چند بطر شراب خارجی در منزل داشتم و آنها را در محلی مخفی کرده بودم که کسی از جای آنها اطلاع نداشت. بلافاصله بلند شدم و رفتم آنها را از محل اختفا درآورده شیشه ها را خالی کردم و بطرهای خالی را در سطل خاکروبه انداختم. آمدم و نشستم و مشغول مطالعه شدم. مجدداً ایشان را دیدم. فرمودند حال آزادی که مطالعه کنی.

حکایت ۵۱

مرحوم آقا سید ذبیح الله امیر شهیدی نقل کردند که در زمان نخست وزیری قوام السلطنه مدتی بود که منتظر خدمت و از نظر معیشت در مضیقه بودم. یک شب بارانی که تب هم داشتم خوابیدم. در خواب مرحوم حاج شیخ را دیدم، فرمودند چرا ناراحتی؟ عرض کردم تب دارم و از حیث معاش در عسرتم. فرمودند ناراحت مباش تب شما الساعه قطع شد. به احـمـد قـوام هـم سفارش کردم کار تو را درست کند. از خواب بیدار شدم. درجه گذاشتم تب قطع شده بود. صبح ساعت ۹ آقای ملک الشعرای بهار که وزیر فرهنگ قوام السلطنه و از دوستان من بود تلفن کرد تشریف بیاورید وزارت فرهنگ با شما کاری دارم. گفتم چند روز بود که تب داشتم ولی دیشب قطع شد. اکنون حالت ضعف دارم و نمی توانم بیایم. اصرار کرد که حتماً هر طور هست تشریف بیاورید. هوا بارانی بود. چترم را برداشتم و با اکراه از منزل خارج شده به وزارت فرهنگ رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی ملک الشعرا گفت امروز صبح شرح حال شما را به آقای قوام دادم و گفتم که بیکارید و خوبست که از وجود ایشان استفاده کنید. قوام گفت هر کار که صلاح می دانید به ایشان پیشنهاد کنید. عرض کردم ایشان برای مقام دادستانی محکمه قضائی وزارت فرهنگ بسیار خوب است. قوام گفت الساعه حکم ایشان را بنویس. فوراً نوشتم، قوام هم امضاء کرد. بنابراین به اطاق مجاور تشریف ببرید، میز شما آنجاست مشغول شوید. آقای امیر شهیدی چندین سال در آن دادگاه به خدمت اشتغال داشتند. ضمناً گفتند در عالم خواب به حاج شیخ عرض کردم فلانی فرزند شما هم از حیث معیشت در زحمت است. فرمودند هنوز وقت آن کار نرسیده است. آقای امیر شهیدی گفتند که در زمان دادستانی ایشان سرهنگی آمد و گفت عیال من مشغول خدمت در وزارت فرهنگ است و من از کار کردن او راضی نیستم باید او را اخراج کنید. به او گفتم مطلب بماند تا من رسیدگی کنم. بعد از دو روز، نامه ای از شما رسید که نوشته بودید در این پرونده بیشتر تحقیق کنید لذا تحقیق بیشتر به عمل آوردم معلوم شد غرض شوهر خانم این بوده که ایشان از کار برکنار شود و بعداً هم او را طلاق دهد، لذا درخواست او رد شد. ولی حقیر اصولاً چنین نامه ای را به آقای امیر شهیدی ننوشته بودم.

حکایت ۵۲

خانم خسروی شیرازی نقل نمود: هر سال مشهد مشرف می شدم و از سر مقبره حاج شیخ چند دانه گندم از گندم کبوتران حضرت که مردم ریخته بودند برای تبرک بر می داشتم. دو سال قبل که به مشهد مشرف شدم موفق نشدم حسب المعمول گندم بردارم. شبی که می بایست فردای آن روز حرکت کنم نیمه شب سر مقبره آمدم و چون صحن را جارو کرده بودند گندمی برجا نمانده بود. به حاج شیخ عرض کردم من امسال موفق نشدم گندم بردارم. ناگاه دیدم دختربچه نابالغی دست به شانه من زد و گفت این چند دانه گندم را بگیر. من دستم را پیش بردم تعدادی گندم کف دست من ریخت. لحظه ای به فکر فرورفتم که این دختر بچه که بود و از کجا می دانست که من گندم می خواهم ولی هرچه نگاه کردم کسی را در صحن ندیدم.

حکایت ۵۳

شخصی از اهالی یزد نقل نمود: چندی قبل یکی از دوستان مبتلا به سرطان غده گردن شد و دکترها گفتند باید عمل کند. این شخص تصمیم گرفت اول مشهد مشرف شود بعد برای عمل آماده گردد. وقتی مشرف می شود در صحن مطهر افراد زیادی را می بیند که پشت پنجره فولاد برای رفع بیماری ها به حضرت متوسل شده اند و دخیل بسته اند. حضور حضرت عرض می کند: آقا من آمده ام از شما شفای بیماری خود را بگیرم ولی در حال حاضر مرا شفا ندهید و در عوض این بیماران را شفا عنایت فرمایید. «و یؤثرون على أنفسهم و لو کان بهم خصاصه» (آیه ۹ سوره حشر) بعد سر مقبره حاج شیخ می رود و فاتحه می خواند و عرض می کند من از حضرت استدعا نمودم مرا شفا ندهید در عوض این بیماران را شفا دهید. حال آمده ام و شفای خود را از شما می خواهم و دست روی قبر مالیده و از خاک روی سنگ به گردن خود به روی غده ها می مالد. بعد از یکی دو روز غده ها به کلی از بین می رود، وقتی که به طهران نزد طبیب خود می رود، مقایسه عکس ها سبب تعجب پزشک می شود و می پرسد چه کردی که خوب شدی؟ غده ها چه شد؟ به شوخی می‌گوید قورتشان دادم.

حکایت ۵۴

آقای سید ابوالقاسم شهیدی نقل کرد: در مشهد به اتفاق برادرم مرحوم امیر شهیدی منزل فرخ بودیم و جمعیتی بودند. برادرم از مرحوم حاج شیخ تعریف می کرد. مرحوم دکتر فیاض حالت انکار داشت و سخنی گفت که من خیلی ناراحت شدم. به برادرم گفتم چرا از مرحوم حاج شیخ در اینجا صحبت به میان آوردی که دکتر فیاض انکار کند و خیلی ناراحت بودم. شب حضرت شیخ را در خواب دیدم فرمودند ناراحت نباش. دکتر فیاض بـا مـن عداوتی نداشت. دلش از برادر تو بر سر فلان قضیه پر بود. مرا بهانه قرار داد که به برادرت توهین کند. از خواب بیدار شدم رفتم نزد برادرم و خواب را گفتم. قضیه مرموزی بود که هیچکس جز برادرم و دکتر فیاض اطلاع نداشت ولی جای تعجب نیست، خداوند در قرآن می فرماید: سَیَرَی الله عَمَلَکُم وَ رَسُولُهُ وَ المؤمِنُونَ (سوره توبه آیه ۱۰۶) یعنی: « خداوند متعال و پیامبر و اهل ایمان، عمل شما را خواند دید. »

حکایت ۵۵

در کتاب معراج الاولیاء در صفحه ۷۲ نقل شده است: در صحن مطهر حضرت امام رضا (ع) بنائی می کردند. اتفاقاً آن عمله ای که مشغول کندن زمین برد ندانسته کلنگش را به قبر مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمه الله علیه که در صحن مطهر دفن است زد که ناگهان نهیبی از قبر برآمد که مگر نمی بینی من اینجا خوابیده ام. عمله از ترس بیهوش شد و همه متوجه شدند که صدا صدای مرحوم حاج شیخ حسنعلی رحمه الله علیه است.

حکایت ۵۶

آقای سید عبدالله سیار در کتاب قوای مخفیه در صفحه ۲۳۷ نوشته اند: عصر چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۵۵ که برحسب معمول به منزل آقای سید حسن نبوی رفته بودم و چند نفر دیگر از دوستان در جلسه حاضر بودند (آقای دکتر احمد نبوی پسر عموی آقای نبوی – آقای سید احمد خراسانی – آقای محسن حداد و…) صحبت از کرامات و اثر نفس بعضی از اشخاص در زمان گذشته و حاضر می شد. صحبت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به میان آمد و هر یک آنچه از کراماتی که برای او نقل کرده و شنیده بودند می گفتند و اصولاً اشخاص آن مجلس مخالف و منکر این موضوع هستند (آقای شمس کاظمینی و آقای فخرانی و آقای سرهنگ اعتمادزاده و آقای وزیری در این جلسه نبودند) آقای نبوی می گفتند غیر از شنیده ها آنچه خود من از اثر نفس و دعای مرحوم شیخ دیده ام این‌است که وقتی در مشهد رئیس شهربانی سرهنگ وقار بود و رئیس آگاهی سروان مژده و افسر دیگری رئیس زندان بود (که اسم او را به خاطر ندارم) اتفاقاً هر سه این اشخاص سخت مریض و بستری بودند و معالجات اطبا نتیجه ای نبخشیده بود. یک روز که به دیدار و عیادت سرهنگ وقار رفته بودم و روابط من و و آقای شیخ محسن گنابادی را با آقای شیخ می دانست خواهش کرد که از شیخ دعایی برای بهبودی آنها بخواهم. به خواهش آنها من و آقای گنابادی با درشکه به نخودک خدمت شیخ رفتیم و تقاضای سرهنگ وقار و سروان مژده را گفتیم. پس از پذیرایی و چای دادن به ما آقای شیخ به اطاق دیگر رفت و چند دانه خرما را دعا خوانده آورده و چند عدد برای سرهنگ وقار و چند عدد برای سروان مژده داد و گفت از قول من به آنها سفارش کنید که نمازهایشان را مرتب بخوانند. اما برای افسر رئیس زندان چیزی نداد. یکی دو مرتبه تقاضا و یادآوری کردیم جوابی نداد. خرمای دعا خوانده آن دو نفر را رساندیم و سفارش شیخ را ابلاغ کردیم. دو سه روز نگذشت که بهبودی کامل یافتند اما سومی که رئیس زندان بود شفا نیافت و از همان مرض فوت شد و معلوم بود که شیخ می دانسته که او شفاپذیر نیست و دعا دادن فایده ای ندارد و اما خود من که در سنوات ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۷ شمسی در مشهد با آقای شیخ محسن گنابادی دوست و مأنوس بودم از او شنیدم که می گفت من و آقای شیخ حسنعلی در مدرسه فاضل خان هر یک حجره ای داشتیم و شاهد ریاضات و عبادات او بودم. کراماتی از او دیده بودم از جمله آنکه یکروز میهمانی از خویشان برای من آمده و مریض شده بود، در ایوان حجره خوابیده و تب سختی داشت. آقای شیخ آمدند احوال پرسیدند و دستی به پیشانی او گذاشته و دعا خواندند. پس از اندک زمانی تبش قطع شد و به حال سلامت طبیعی برگشت.

ایضاً در صفحه ۲۳۸ آمده است: معالجه زن غشی (حمله ای) به دعای شیخ: میرزا محمود پرورش (مستوفی اف) یکی از تجار و ملاکین مشهد بود که در روسیه بزرگ شده و هیچ عقیده و ایمانی نداشت و در آخر عمرش عقیده و ایمان محکمی پیدا کرد و مرد نیک و خیری شد. علت این تغییر حال او این بود که عیالش سال‌ها به مرض حمله دچار بود و به هر جا رجوع کرده بود اطباء از معالجه او عاجز مانده بودند. یکی از دوستان قدیمش او را به مراجعه به آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی راهنمایی و سفارش کرد. حاج شیخ انجیر دعا خوانده ای به او داد که به عیالش بدهد و به دستور و ترتیب خاصی بخورد و عیالش به برکت دعای شیخ بهبودی کامل یافت و همین موضوع سبب تغییر حال و ایمان و عقیده مستوفی اف گردید. مستوفی اف در زمان استانداری جم در ترشیز ملکی به نام کندر داشت. آخر عمر به آنجا منتقل شد و در همان جا فوت کرد و مدفون گردید.

 

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=35799

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند